به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، وقتی با آقاشهاب، پسر ارشد شهید سلیم سالاری تماس گرفتیم، نمی دانستیم به این گرمی با ما برخورد میکند. وقتی شنید میخواهیم درباره پدر بزرگوارش با هم صحبت کنیم مشتاقتر شد و قرارمان را برای یک صبح بارانی و پاییزی تنظیم کردیم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که تهران را با آقای محسن باقریاصل (نویسنده و مستندنگار) به مقصد قم ترک کردیم.
خانواده شهید سالاری در خانه کوچک اما باصفایشان در حاشیه خط آهن و در محلهای آرام و تمیز، میزبان ما بودند و حدود یک و نیم ساعت درباره خودشان، تاریخچه خانوادگی و سیره و رفتار پدر بزرگوارشان برای ما صحبت کردند. آنچه در این چند قسمت میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است.
**: مسئولیت اصلیشان را در آن عملیات متوجه شدید؟ دقیقا چه نقشی داشتند؟
همسر شهید: ساکشان را که آورده بودند رویش نوشته بود «مترجم ویژه».
**: ولی اینکه در کار حوزه نظامی چه کاری می کردند را متوجه نشدید؟
همسر شهید: نه. کسی بود که اصلا حرف نمیزد. مثلا در کارخانهای که کار می کردند تقریبا بیست و خرده ای سال آنجا بودند، باور کنید کسی در بین همکارانشان (آنها که از قدیم مانده بودند) نمی دانست ایشان در جنگ ایران و عراق شرکت داشته! اصلا حرف نمی زدند، اصلا.
**: این چند روزی که قبل از اعزام آخر باشد، همزمان با ایام عید بود. احیاناً اهل عید دیدنی و اینطور رسومات هم بودند؟
همسر شهید: بله، با هم می رفتیم. چقدر هم مقید به سیزده به در بود؛ خیلی. یعنی هر چه می شد، زمین و زمان زیر و رو می شد می گفت به خاطر بچه ها باید بزنیم به دل طبیعت.
**: آن سال برای سیزده به در کجا رفتید؟
همسر شهید: پاتوق همیشگی ما ثابت است. یعنی از آن سالی که ما طرف شهرک امام حسن رفتیم یک جا هست، طرف میدان ۷۲ تن، پشت مقرسپاه، به نام نخلستان؛ این سمتش جلوی نمایشگاه یک فضای سبز هست که هر سال ما را به آنجا میبُرد.
**: واقعا نخلستان است؟ نخل دارد؟
همسر شهید: نه، درخت دارد. آن موقع هایی که ما می رفتیم، بیابان بود، ولی بعدا درخت کاشتند و بزرگ شد. جای همیشگیمان آنجا بود.
**: سال های بعد از حاج آقا هم آنجا رفتید؟
همسر شهید: نه، دیگر نرفتیم.
**: پس سیزده به در هم شما را بردند آنجا و چند روز بعدش اعزام شدند...
همسر شهید: بله.
**: از آنجا با شما تماس تلفنی داشتند؟
همسر شهید: بله داشتند.
**: آن موقع هنوز بردن تلفن همراه آزاد نشده بود؟
همسر شهید: نه، اصلا، با خطهای آنجا تماس میگرفتند و سر دقیقه هم خاموش می شد.
**: آخرین تماس تلفنیتان کی بود؟ چند روز قبل از شهادت؟
همسر شهید: البته بگویم سری دوم که رفته بودند، به حسب کاری که انجام می دادند هر روز زنگ می زدند. هر روز تقریبا حدود نیم ساعت صحبت میکردیم. نمی دانم برای چه بود. اما این سری را نه، همان چند دقیقه محدود بود. فکر کنم بعد از ظهر روز جمعه بود که تماس داشتیم و عملیات روز یکشنبه انجام شد.
**: جمعهی قبل از عملیات، بعد از ظهرش با شما تماس گرفتند؟
همسر شهید: بله. البته یک گوشی با خودشان برده بودند؛ نمی شد زیاد زنگ زد. یک پیامک ما می زدیم، که وقتی می رسید، اگر میتوانست با ما تماس می گرفتند و حرف میزدند.
**: از آن تماس چیزی یادتان هست؟ صحبت خاصی کردند؟
همسر شهید: نه، حرف همیشگی بود؛ این که چه خبر و بچه ها چطورند؟ آن موقع این دخترم خیلی کوچک بود؛ پنج و نیم ساله بود؛ به زور گوشی را از من گرفت که باهاش حرف بزند؛ حرف زد و دیگه تمام شد. یعنی دیگر آنطور که بگویید مفصل حرف بزنیم و خداحافظی کنیم، نشد. وسط صحبت، قطع شد چون یک طرفه بود.
این عملیات یکشنبه انجام شد. دیگر زنگ نزدند. یک هفته که زنگ نزد، برایمان عادی بود، گفتم شاید گرفتار است؛ ولی از هفته دوم و سوم دیگر خیلی نگران شدیم.
**: یعنی یک هفته گذشت و شما دیدید تماس نگرفتند...
همسر شهید: ولی پیام که می دادم، می رسید؛ می گفتم کجا هستی؟ چرا زنگ نمی زنی؟ تا دوازده روز بعد از آن روز، پیامکها می رسید.
**: اما خودشان شهید شده بودند؟!
همسر شهید: بله. ولی نمی دانم گوشیشان کجا بود!
**: تا دوازده روز بعد از تماس آخر، پیامکهایتان میرسید؟
همسر شهید: بله؛ اینقدر این طرف و آن طرف زنگ می زدیم تا سراغی از ایشان بگیریم. یک سیمکارتشان در خانه مانده بود؛ در آن سیم کارت را گشتم تا اسم دوستهایش را در دفترچه تلفنش پیدا کنم. چند تا را پیدا کردم؛ آن کسی که باهاش رفته بود و با هم اعزام شده بودند. من بهش زنگ زدم و گفتم از فلانی خبر دارید؟ گفت آره، من خودم دیدمش، خودم ازش جدا شدم. این را که گفتف یک مقدار قوت قلب گرفتم. گفتم حتما این طرفها است. گفتم مطمئنی؟ گفت آره. باز هم با چند تای دیگر تماس گرفتم که می گفتند خبر نداریم. این شد که دوباره بیخبری ما طولانیتر شد. دوباره مدام دلشوره به جانمان میافتاد.
**: شما به دفتر فاطمیون هم میرفتید؟
همسر شهید: آن موقع دفتر فاطمیون در مشهد بود؛ زنگ می زدیم. از آنجا زنگ نزده بودند. فکر کنم طرف های خرداد یک بار بچهها مدرسه بودند و من هم بیرون بودم که یکی زنگ زده بود؛ اما کسی نبوده که جواب بدهد. احیاناً کاری داشتند یا می خواستند خبر شهادت را بگویند. دیگر کسی به ما زنگ نزد.
**: شما از کجا متوجه شدید که به شما زنگ زدند؟
همسر شهید: چون یک پیششماره می افتاد؛ به خاطر پیششماره حدس زدم که مال آنجا باشند.
ماه رمضان شد و دیگر حالت بی قراری ما به اوج رسیده بود. زنگ زدم دفتر مشهد و گفتند ایشان مفقود است!
**: شما زنگ زدید؟
همسر شهید: بله، من زنگ زدم.
**: همین طور بیهوا گفتند که مفقود هستند؟!
همسر شهید: همین طوری گفتند. گفتم مفقود؟ یعنی چه؟ گفتند یعنی هیچ خبری ازشان نیست و معلوم نیست کجا هستند! ساعتهای ده صبح بود به بچهها گفتم اینها اینطور می گویند. دیگر از آن به بعد مشکلات و دلهرههای ما شروع شد.
**: یعنی خود آن تشکیلات فاطمیون هم دقیق نمیدانست ایشان شهید شده یا اسیر شده؟
همسر شهید: نه، نمیدانست. بعد اینقدر حرف های ضد و نقیض این طرف و آن طرف می شنیدم، که کلافه شدم. بعضی ها می آمدند و دلداری می دادند و می گفتند ممکن است در منطقه باشند ما به تلفن دسترسی ندارند. همین طور ماهها می گذشت تا اینکه... البته آن موقع من اینقدر روشن و دقیق نمی دانستم که همچین عملیاتی بوده و همچین برنامهای پیش آمده بوده، ولی کمکم انگار طرفهای شهریور بود که گفتند ۷۰ پیکر از کسانی که در این عملیات بودند را از سوریه آوردهاند. کمکم شهدا را آوردند. دیگر آن موقع ما خیلی زنگ می زدیم، همه حرفهای همیشگی بود، ولی امید می دادند، می گفتند شاید باشد، شاید باشد.
طرفهای ماه مهر هم یک آزمایش دی ان اِی از بچه ها گرفتند.
**: شما می گویید شهریورماه، ۷۰ پیکر آوردند و هنوز شناسایی نشده بود؟
همسر شهید: مجتبی حسینی را همان شهریور موقع آورده بودند؟
شهاب: شهریور نبود، یک ماه قبل از این که بابا را بیاورند.
همسر شهید: نه، وسط تابستان می گفتند ۷۰ پیکر را آوردهاند ولی جزو آنها نبود. اینها همانهایی بودند که در عملیات بصریالحریر بودند.
**: تا اینکه مهرماه از بچه ها دی ان ای گرفتند، که احیاناً اگر پیکری پیدا شد، مطابقت بدهند.
همسر شهید: بله.
**: کِی جواب آزمایش آمد؟
همسر شهید: جواب آن تا دی ماه طول کشید. همین طور کار هر روزه ما بود که زنگ می زدیم این طرف و آن طرف. برنامه روزانه من همین پیگیری وضعیت آقاسلیم بود.
طرفهای روز سه شنبه همان هفتهای که پنجشنبهاش می شد هجدهم دی، یعنی تقریبا حدود شانزدهم دی ۱۳۹۴ یک باره دیدم زنگ زدند و گفتند جواب دی ان ای شما آمده. یک مقدار شوکه شده بودم و همین طور سکوت کردم.
شهاب: چیزی هم نگفتند؛ فقط زنگ زدند و گفتند جواب دی ان ای آمده، همین. سر بسته حرف می زدند. چیز دیگری اضافه نکردند. چون روز قبلش من اسم بابام را در اینترنت و در گروههای تلگرام دیده بودم که نوشته بودند تشییعش فرداست!
**: گفتند فردا تشییع است در حالی که شما هیچ خبری نداشتید؟!
شهاب: نه، ما بیخبر بودیم. نوشته بودند مثلا پیکر شهید سلیم سالاری فردا از کجا تا کجا به سمت حرم مطهر تشییع میشود!... اطلاعیهاش را دیدم. زنگ زدم به رابط سپاه گفتم این چیست؟ فکر کردم اسم بابام را اشتباه زده. بعد دیدم دو سه تا کانال دیگر هم این اطلاعیه را منتشر کردند. دوست ما هم اول صبحی زنگ زد که اسم بابایت را در کانال زدهاند.
همسر شهید: ما اینطوری فهمیدیم که آقاسلیم شهید شده!
**: یعنی اصلا خبر ندادند؟
همسر شهید: خبر ندادنشان به خاطر این بود که ما خیلی پیگیر بودیم!
**: چطوری میشود یعنی؟ شما که هر روز تماس داشتید چطور موقعی که شناسایی شده بودند شما متوجه نشدید؟
همسر شهید: شاید نمی توانستند بگویند.
**: وقتی تشییع جنازه می گذارند و علنی میشود، چطور نمی توانند خبر شهادت را زودتر بگویند؟
همسر شهید: من خودم شب قبلش فهمیدم، بعد دیدم خیلی حرکات پسرم مشکوک است، مدام می رود بیرون و می آید.
**: آقاشهاب! شما فهمیده بودید اما به حاج خانم نمی گفتید؟!
شهاب: بله، ما زنگ زدیم و گفتند ما خودمان می آییم، حضوری صحبت می کنیم، پشت تلفن نمی شود. رابطه فاطمیون بود. بعد که آمدند گفتند چون مادرت خیلی پیگیر بود و یعنی امید داشتند که این زنده برگردد، گفتیم یک شب هم یک شب است، نمی خواستیم مثلا ناامید بشوند... این دلیلشان بود. چون ما خیلی پیگیری می کردیم، هم از طریق رزمندهها، هم از طریق سازمان فاطمیون هم این طرف و هم آن طرف؛ یعنی دیگه هم مشهد و هم تهران، همه ما را می شناختند.
**: موقعی که شب آخر شد و فردا تشییع جنازه بود، شما توانستید بروید و پیکر را ببینید و وداع کنید؟
شهاب: بله، رفتیم ولی چیزی نمانده بود. من فقط رفتم. چون ۹ ماه گذشته بود. در جریان هستید که در بصریالحریر خیلی شهید دادیم، مثل خانطومان شد، البته قبل از خانطومان بود. آنجا پیکر پدرم افتاده بود دست خود داعشیها و اینها را خاک کرده بودند؛ بعد با آدم های زنده خودشان تبادل کرده بودند؛ ۱۶۰ پیکر را با ۶۰ تا آدم زنده که اسیر بودند، تبادل کرده بودند. چیزی از پیکرها نمانده بود و قابل رؤیت نبود.
**: ولی حاج خانم توانستند با تابوت تنها بشوند و درددل کنند؟
شهاب: آن موقع برای این کار خیلی دیر شده بود. فرصت این کار نبود.
همسر شهید: اصلا یک حالت عجیبی داشتیم... باز هم من تا همان موقع، با اینکه این اتفاقات افتاده بود، به خودم دلداری می دادم و می گفتم اشتباه است؛ این پیکر یک کس دیگری است! بعد با خودم و حتی با دخترم می گفتم این شهید یک امانت دست ماست که خدا به ما سپرده، ولی بابایت هنوز زنده است! هنوز خیلی امید داشتم.
**: در این مدت ۹، ۱۰ ماه به خواب شما نیامدند؟
همسر شهید: به خواب که میآمدند. من هر شب خواب می دیدم، یعنی اگر بگویم هر شب دروغ نگفتهام، همیشه خواب می دیدم...
**: ایشان نمی گفتند در چه وضعی هستند و شهید شدهاند یا نه؟
همسر شهید: آن هفتهای که پنجشنبهاش میخواستند پیکر را بیاورند، انگار یکشنبهاش خیلی ناراحت بودم، این بچه ها هم با هم یک مقدار ناراحتی کرده بودند، و غم من بیشتر شده بود. آقاسلیم به خوابم آمد و گفت که زهرا! من فلان روز برمیگردم!