به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت دوم از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: از احمدشکیب هم برایمان بگویید؛ تحصیلاتش و...
مادر شهید: من سال ۱۳۷۷ با احمد مهاجرت کردم به همین جا؛ هفت ساله بود؛ اینجا که رسیدیم اوایل سال ۷۷ بود. چون کارت و اقامت و اینها نداشتیم، به صورت غیرقانونی آمدم، چون شرایط خیلی سخت بود اولین کاری که کردم دنبال مدارک رفتم و از این برگه های تردد گرفتم و در مدرسه ثبتنامش کردم، موقع ثبتنام برگه تردد درست نشد ولی اولین بار که مدرسه رفت، در مدرسه آقای رضوانی ثبتنامش کردم که برای بچه های بدون کارت و بدون مجواز، آن مدرسه را تشکیل داده بودند. در همین خیابان زینبیه بود. کلاس اول را به مدرسه رفت و برای کلاس دوم مدرکش هم درست شد و رفتند به مدرسه شهدای دو طفلان در خیابان زینبیه و درسش را خواند تا دوره راهنمایی. اوایل سال ۸۳ در کلاس هفتم بود که وقتی طالبان سقوط کرده بود و حکومت جدید آمده بودد، برادرم با زن و بچهاش می خواست برود افغانستان و پسرم هم گفت من هم می خواهم بروم افغانستان.
دو سه بار گفت مادر! من باید بروم و وضعیت افغانستان را از نزدیک ببینم. خیلی کنجکاو بود؛ چون خیلی کوچک بود که پدرش شهید شده بود و اوایلش ماجرا را نمی دانست و به مرور زمان فهمید که پدرش و عمویش و پدربزرگش و داییاش شهید شدهاند، می گفت من باید بروم افغانستان و شرایط را ببینم. باید بفهمم چطوری بود و چرا پدر و همه خانواده من شهید کردند؟
سال ۸۳ بود که با داییش رفت افغانستان؛ آنجا دوباره به درس و تحصیلش ادامه داد تا تقریبا سال ۹۰؛ همین طور مدام در تماس بودیم؛ هم درس می خواند هم در مغازه موتور سیکلتسازی کار می کرد. سال ۹۱ با خوشحالی زنگ زد و گفت مادر! من در دانشگاه قبول شدم؛ گفتم خدا را شکر؛ گفت مادر! این نتیجه دعاهای تو بود. گفتم درست است دعای من هم بوده، اما خودت هم تلاش کردی و زحمت کشیدی. پسر با جنبه و با اخلاقی بود.
**: در افغانستان به همراه چه کسانی زندگی می کرد؟
مادر شهید: اوایل که رفته بود مدرسه اش در شهر کابل بود و با داییاش زندگی می کرد، اما در آخرها، دانشگاهش در ولایت جوزجان بود و آنجا پیش عمویش زندگی می کرد.
**: رشته تحصیلیاش چه بود؟
مادر شهید: تاریخ بود؛ الان کارت های دانشگاهی اش هم هست. وقتی قبول شد گفتم خدا را شکر، خودت زحمت کشیدی و تلاش کردی. همین طور در تماس بودیم تا سال ۹۴. یک مقدار در سال ۹۴ امنیت ولایت های افغانستان بد شده بود؛ همیشه زنگ می زد و می گفت اینجا شرایط امنیتی بد است؛ خیلی استادها نماندهاند و رفتهاند. من تشویقش می کردم که درسش را بخواند و تمام کند. تقریبا اول سال ۹۴ بود که یک بار زنگ زد و گفت مادر از افغانستانیهای ایران چه خبر؟ گفتم خبری نیست؛ مثل همیشه، ما مهاجریم و بیسرنوشتیم. گفت من شنیدهام که حضرت آیت الله خامنه ای برای حرم حضرت زینب که الان در خطر است، جهاد اعلام کردهاند. جنگ سوریه شروع شده و اعلام جهاد شده. گفتم من نمی دانم؛ برادر شوهرم هم قبلا مدافع حرم شده بود و رفته بود سوریه.
**: برادرِ آقا محمد احسان؟
مادر شهید: بله. گفتم من از سوریه خبر ندارم. گفت من هم شنیدهام جهاد اعلام شده و دوست دارم در جهاد شرکت کنم؛ من به شدت مخالفت کردم و گفتم نه مادر، اگر می خواهی من ازت راضی باشم، بنشین همانجا و دَرسَت را ادامه بده. گفت مادر! اینجا در افغانستان شرایط امنیتی بد است. گفتم خدا بزرگ است؛ تو امسال درست تمام می شود. (یک سال از درسش باقی مانده بود) شاید یک اتفاقی بیفتد.
زمستان ۹۴ بود که بهم زنگ زد و گفت مادر! من آمدم کابل؛ جوزجان تقریبا در حالت سکوت است. گفتم اشکال ندارد، همانجا در خانه داییات باش تا ببینیم وضعیت چطور می شود. گفت من قصد دارم بیایم ایران. گفتم نیا ایران... چون من وضعیت ایران را می دیدم گفتم اینجا بیسرنوشت است، مدرک ندارد، چه اتفاقی برایش میافتد؟ بیشتر نگران این بودم که خیلی جمعیت مهاجرها سمت اروپا می رفتند، گفتم خدای نکرده طوری نشود طرف اروپا برود.
زمستان ۹۴ داداشم زنگ زد و گفت خواهر! پسرت راه افتاده، بدون اینکه به شما خبر بدهد، به ما گفته به مادرم خبر ندهید، من بی خبر بروم، چون مادرم راضی نیست از راه قاچاق به ایران بروم. خیلی نگرانش بودم تا اینکه دی ماه ۹۴ از افغانستان رسید. اینجا هوا خیلی سرد بود. اولین دیداری که با احمدشکیب بعد از ده سال کردم، خیلی برایم دردناک بود؛ حس و حال یک مادر که ده سال از بچه اش دور بوده؛ با اینکه تلفنی با هم تماس داشتیم، خیلی برایم دردناک بود؛ خیلی هم خوشحال شدم که بعد از ده سال، آمد اما برای آیندهاش نگران شدم. بیشتر از اینکه در افغانستان بود ازش دور بودم، اینجا آمد خیلی خوشحال شدم، اما برای آینده اش نگران بودم. خودش خدا را شکر بچه با عرضه ای بود و بعد از چند ماه شوهرم یک کار برایش پیدا کرد. کارش در همین خیابان زینبیه، سه راه فاطمیه بود که هنوز هم هست. موقعی که از آنجا رد می شوم خیلی برایم سخت است. رفت به کلیدسازی محسن سر کار. آقای محسن هم یک آدم دست به جیبی بود؛ خیلی هم از کار احمدشکیب راضی بود، اصلا مغازه را به پسرم سپرده بود و گفته بود خودتی و مغازه.
**: مدارک اقامتیاش چی بود؟
مادر شهید: مدرک نداشت، بدون مدرک کار می کرد.
**: تا حالا به خاطر نداشتن مدرک، گرفته بودنش؟
مادر شهید: نه، نگرفته بودنش. حالا من اینجا جلوی شما یک اعترافی کنم. پسرم سه ماه یا چهار ماه اینجا کار کرد و اوایل بهار بود که دو سه بار آمد در خانه و با لبخند گفت مادر! اگر شما اجازه بدهید من ثبت نام کنم برای سوریه. من چون در این زندگی و عمر کمم خیلی زجر کشیدم، از داغ پدر، از داغ مادر، از داغ همسر که در جوانی یک بچه یتیم برایم گذاشت تا داغ برادرِ جوان که او هم یک بچه یتیم داشت. خیلی زجر کشیدم و باز هم میترسیدم که بلایی سر پسرم دربیاید. هر بار که حرف از سوریه می شد، می ترسیدم. چون برادر شوهرم هم آنجا بود و شنیده بودم که بچههای همسن و سال او وقتی می روند، آموزش ندیدهاند و زود شهید می شوند و دوباره بر می گردند. هر دو سه باری که از سوریه گفت، هر بار لرزی به تنم می افتاد، اما راضی نشدم و گفتم تو برو سر کار. ترس داشتم. تا یک شب جمعه از سرِ کار آمد و رفت حمام و لباس های تمیزش را پوشید و گفت مادر! دوستانم از افغانستان آمدهاند، اجازه میدهی بروم پیششان؟ گفتم آره مادر، برو.
ساعت یازده شب زنگ زدم، بهش گفتم کجایی؟ گفت تو ناراحت نباش، امشب راحت بخواب، من شب پیش دوستانم هستم، صبح می آیم. من شب خوابیدم و صبح ساعت شش و نیم هفت بود که گوشیام زنگ خورد؛ دو سه تا زنگ خورد و وقتی گوشی را برداشتم قطع شد. من به فکر اینکه احمد پشت در آمده و شاید زنگ خراب بوده یا من نشنیدم، رفتم پشت در اما کسی نبود. دوباره زنگ زدم و گوشی برنداشت. آن وقت همسرم آمد و زنگ زد. نگران شدیم. بالاخره زنگ زدیم و گوشی را برداشت و گفت عمو! من اصلا جرأتش را ندارم به مادرم بگویم؛ من ثبت نام کردم برای دفاع از حرم حضرت زینب و الان هم تهران هستم؛ شما یک طوری مادرم را راضی کن.
بعد شوهرم گفت نه، بیا مادرت حالش خوب نیست. چون من یک مقدار ناراحتی عصبی هم گرفته بودم، گفت نه مادرت حالش خوب نیست و بعد از رفتن شما خدای نکرده حالش بد می شود.
گفت عمو! یک طوری مادرم را راضی کن؛ من الان آمدهام و برگشتی ندارم دیگر؛ ۵ دقیقه دیگر هم گوشیام خاموش می شود. موقعی که احمد رفت، صبح جمعه بود، خیلی حالم بد شد؛ آنقدر حالم بد شد که حالت عصبی و حال بد روحی داشتم؛ اصلا افتادم به دارو و دکتر. از فردایش به هر جا که توانستم زنگ زدم.
**: چه کسی به شما گفت احمدشکیب رفته سوریه؟
مادر شهید: سوریه که نرفته بود؛ خودش بهم زنگ زد و گفت من ثبت نام کردم و الان دارم می روم سمت سوریه یا همانجا که آموزش می دهند. گفتم مادر بیا! من دیگر طاقت ندارم. گفت مادر! من نذر کردم، نذر حضرت زینب؛ من دو سال نذر کردم که بروم برای دفاع از بی بی. گفتم مادر! اگر نذر باشد، جهاد باشد، خدا شاهد است اگر خدا قبول کند من این قربانی ها را دادهام، در راه اسلام دادهام، واقعا در راه اسلام دادهام، چون من شیعه بودم، هزاره بودم در افغانستان، همه عزیزانم به جرم هزاره بودن شهید شدند و جرم دیگری نداشتند.
گفت مادر من می روم. من تا دو سه روز به همه زنگ زدم؛ اول زنگ زدم به برادر شوهرم که در منطقه بود؛ گفت اینجا شرایط خیلی بد است، بچه هایی که می آیند آموزش ندیدهاند؛ از افغانستان هم خیلی نیرو می آید، برایشان خیلی خطرناک است. گفت من هم خیلی نگران بودم؛ زنگ می زنم که اگر ثبت نام هم کرده این را اخراجی بزنند.
من هم دو سه بار به حاج آقای جوادی زنگ زدم؛ این طرف زنگ زدم آن طرف زنگ زدم، خیلی نگران بودم، خیلی التماسشان کردم. خدا شاهد است تا به حال به هیچ کسی التماس نکرده بودم و با هیچ نامحرمی پشت تلفن صحبت نکرده بودم؛ اما برای احمدم، برای بچه ام زنگ زدم و التماس کردم و همه شرایط زندگیام را گفتم. گفتم این یگانه امیدم است، یگانه یادگار زندگیام است. گفتم اگر اتفاقی برایش بیفتد اصلا خودم را نمی بخشم. بعد از یک هفته زنگ زدند. نمی دانم کی بهم زنگ زد. گفتند شما بروید یزد فلان پادگان، در یزد می توانید برش گردانید. شب پنجشنبه بهم زنگ زدند و من همان پنجشنبه راه افتادم. شب بلیط گرفتیم و با همسرم و پسر کوچکم که آن موقع تقریبا سه ساله بود، رفتیم یزد.
چون نامه تردد گرفته بودم، اولین کاری که کردم رفتم نامه را در اداره امور اتباع یزد مهر و امضا کنم چون گفتم یک وقت می خورد به جمعه، کارم طول نکشد. رفتم نامه را مهر کردم و با تاکسی تقریبا سه چهار پادگان یزد را در دامنه کوه و خیلی دور از شهر، سرزدم. به سه چهار پادگان رفتم و پرس و جو کردم. گفتند اینجا نیست. بعد یک پادگان را آدرس دادند که بچه های فاطمیون و بچه های اتباع افغانستان را آموزش می دهند؛ رفتم آنجا. من فکر می کردم تنها منم که دنبال پسرم راه افتادهام. آنجا یک اتاقی بود و وقتی که داخل رفتم تقریبا ده دوازده تا از خانوادهها آنجا بودند؛ هم از آقایان هم از خانم ها؛ میگفتند دنبال پسرم آمدهم، خانمی می گفت دنبال شوهرم آمدهام، هیچی نگفته به من و آمده اینجا.
مسئولش که آمد من اسم پسرم را گفتم. گفت کسی به این اسم اینجا نیست. چون فامیلِ احمدِ من موقع ثبت نام چیز دیگری بود؛ درست است اسمش احمدشکیب است اما فامیلش چیز دیگری بود و احمدشکیب احمدی صدایش می کردند. گفت به این اسم، کسی نیست. موقعی که من عکسش را نشان دادم گفتم این پسر من است، گفت آره این پسر هست، گفت من الان بروم سراغ اینها را بگیرم و اینها را بیاورم.
این آقا رفت و از ساعت ۸ صبح تا ساعت ده و یازده انتظار کشیدیم. انتظار هم در آنجا خیلی سخت است. هوا گرم بود و من خیلی بیتاب بودم که اینجا من چطور پسرم را پیدا کنم؟! ساعت یازده این آقا آمد و گفت پسر شما اینجا نیست. من یک طوری ناامید شدم و نشستم. گفتم شما عکس پسرم را دیدی و گفتی اینجا است، الان می گویی نیست؟ سه چهار تا برگه آورده بود تایپی؛ همین طور ریز ریز اسم رزمنده ها را نوشته بودند؛ گفت اسم پسرت را از اینجا پیدا کن؛ من تقریبا نیم ساعت با آن استرس نشستم و این برگهها را زیر و رو کردم تا اسم پسرم را پیدا کردم. گفتم این پسر من است. گفت خودش راضی نیست که برگردد. اسمش را احمدشکیب احمدی زده بود.
احمدشکیب را که دیدم، گفتم این پسر من است. گفت این راضی نیست بیاید. گفتم چرا راضی نیست؟ شما دوباره برو. من این آقا را التماس کردم و گفتم بگو یک بار بیا پیش مادرت با هم حرف بزنیم، بعد اگر راضی نبودی دوباره برگرد. این آقا دوباره رفت تا ساعت چهار عصر. ساعت چهار عصر دیدم با ۵ ، ۶ تا بچه های رزمنده و پسر من آمد. پسر من موقعی که آمد مو داشت چون دانشجو بود و از افغانستان آمده بود، الان دیدم کچل بود و موهایش را زده بود؛ برایم خیلی جالب بود؛ داشتم گریه می کردم. وقتی پسرم را با این وضعیت دیدم موقعی که بغلش کردم گریه کردم. گفت مادر! برای چی گریه می کنی؟ گفتم برای چی آمدی؟ کجا آمدی؟ گفت مادر! مگر جای بدی آمدم که شما گریه می کنی و از اصفهان پاشدی آمدی اینجا؟ من برای دفاع از حرم حضرت زینب می خواهم بروم؛ من هم هدفم چیز دیگری است؛ مادر! تو را به خدا ناامید نشو.
گفتم من راضی نیستم بروی؛ گفت باشد مادر، من با شما می آیم. احمدشکیب را برگرداندم و آمدم اینجا به اصفهان. اوایل شعبان سال ۱۳۹۵بود؛ قشنگ یادم است. جشن ولادت امام حسین و حضرت ابوالفضل بود. ماه رمضان شبهای قدر می رفت در روضهها شرکت می کرد.