«جدا از دردی که اسرا در پی شکنجههای ناجوانمردانه تحمل میکردند، بیتوجهی و بیاهمیتی عراقیها به ایجاد امکاناتی برای رعایت بهداشت، مشکل دیگری بود که اسرا را آزار میداد...»
گروه فرهگوهنر: فرزانه غلامی تبار؛ «بوی تند خردل» را که میخواندم بیشتر معنای «ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد...» را درک کردم، اینکه چرا رزمندگان شهادت را به اسارت ترجیح میدادند و چرا هر اسیری به وطن بازگشت، از روزهای اسارت، غمی نمناک گوشه چشمانش ماند و وقت یادآوری خاطرات سرازیر شد.
این کتاب خاطرات 5 سال اسارت جانباز آزاده «سیدمحمدنبی ملکحسینی» است که «نجمه بنآرام» و «نرگس التیام مقدم» نوشتهاند و سوره مهر آن را وارد بازار کتاب کرده است. روایت از بهار 1364 آغاز میشود و تا تابستان سال 1369 که ملکحسینی آزاد میشود و به زادگاه خود بازمیگردد، ادامه مییابد؛ ۶ فصل که از حضور راوی در جبهه میگوید، عملیاتی که منجر به اسارت او میشود، دوران اسارت، حضور صلیب سرخ و در آخر، روایت عملیاتی که برادر راوی به نام حسین در آن شرکت کرده و شهید مفقودالاثر شده است.
اوایل حضور راوی در جبهه، او و همرزمانش با تک دشمن در منطقه مهران مواجه میشوند و عده زیادی شهید و تعداد زیادی از رزمندگان هم اسیر میشوند، از جمله ملکحسینی و رفیق همرزمش؛ صحنه اسارت او و تلاشهای پایانیاش برای اسیر نشدن از جمله صحنههای تاثیرگذار این زندگینامه است.
با اینکه بخش عمده کتاب به خاطرات 5 سال اسارت راوی اسیر در دست نیروهای بعثی در ادوگاه رمادیه در شهر رمادیه استان الانبار اختصاص دارد اما نویسنده نام کتاب را «بوی تند خردل» گذاشته است؛ گاز شیمیایی که ملکحسینی را مسموم میکند و آثارش تا به امروز همچنان با راوی همراه است؛ از سرفههای مکرر تا تاولهای درشت روی دست و پای او که عکسش به عنوان سند مظلومیت او در ضمیمه کتاب آمده است.
از فرازهای خواندنی دیگر عشق راوی به برادر کوچکترش است که دوست داشته همراه او به جبهه بیاید اما به دلیل سن کم نمیتواند. ملکحسینی گمان میکرده برادرش نتوانسته به جبهه بیاید اما کابوسهای وقت و بیوقت درباره شهادت برادر و آمدن او برای خداحافظی این گواهی را به او میدهد که برادرش شهید شده است. خانواده اما هر بار به او اطمینان میدادند که زنده است و بالاخره وقتی به وطن بازمیگردد، در یک میهمانی خانوادگی متوجه فقدان برادر میشود و بهم میریزد و دنبال خاطرات برادرش میرود.
از همه اینها گذشته رفتار عراقیها با اسرای ایرانی از بخشهای دردناک کتاب است؛ هر چند شنیدن کی بود مانند دیدن و البته چشیدن. با این حال هر جا کابل بعثی به سر و صورت رزمندههای ما میخورد، تلخی این اصابت در کام خواننده مینشیند؛ کابلهایی که وقت و بیوقت بدون دلیل روی تن جوانان مینشست، بویژه محمدنبی جوان که به واسطه فعالیتهای دینی بیشتر آزار میدید. او که از خانوادههای روحانی مطرح کهگیلویهوبویراحمد است با طلبهای آشنا میشود که روزگاری نزد عموی او آیتالله ملکحسینی درس میخوانده است و این مساله این دو را به هم نزدیک میکند. فعالیتهای آنها برای برگزاری نماز و دعای دستجمعی موجب میشد انفرادی بیشتری را تحمل کنند که از بدترین شکنجهها بوده است.
جدا از دردی که اسرا در پی شکنجههای ناجوانمردانه تحمل میکردند، بیتوجهی و بیاهمیتی عراقیها به ایجاد امکاناتی برای رعایت بهداشت، مشکل دیگری بود که اسرا را آزار میداد؛ اسرایی که تنها یک متر جا برای خود داشتند و مجبور بودند تنگاتنگ همدیگر باشند و همین اوضاع بهداشت اردوگاه را وخیمتر میکرد؛ آنها عذاب زیادی به دلیل نداشتن سرویس بهداشتی داخل آسایشگاه تحمل میکردند و مجبور بودند جلوی بخشی از آسایشگاه پتو بزنند و ۲ سطل بگذارند برای قضای حاجت و با وجود شرم و خجالتی که داشتند اما مجبور بودند خود را با شرایط وقف دهند. ادامه این روند هم باعث میشد اسرا به بیماریهای عفونی گوارشی مبتلا شوند. موضوع شپش به دلیل نبود امکانات اولیه بهداشتی هم موضوع دیگری بود که اضافه میشد به مشکلات دیگر. در بخشی از این خاطرات میخوانیم: «تابستان ۱۳۶۵ گرمای هوای بغداد به اوج خودش رسیده بود. لباسهایمان خیس عرق میشد و به تنمان که پر از جوش و تاول شده بود و بشدت خارش داشت، میچسبید. بوی تعفن سطل توالت آسایشگاه و عرق و هوای دم کرده کل آسایشگاه را گرفته بود. وضعیت زخمهای من و دیگر اسرای زخمی روز به روز بدتر میشد. مچ دست و ساق پایم که ترکش خورده بود، عفونت کرده و چرکین شده بود. تاولهای انگشتان دست و پایم هم وضعیت بهتری نداشت. کمکم در جراحتهای عفونی ما کرمهای ریزی به وجود آمد و به دلیل وضعیت غیربهداشتی آسایشگاه همه جا پر از شپش شد. شپشها و کرمها و مگسها از خون و گوشت ما تغذیه میکردند و خارشی وحشتناک به جان ما افتاده بود. عباس بارها وضعیت غیرقابل تحمل آسایشگاه را به جاسم گزارش داد اما عراقیها ککشان هم نمیگزید و به وضعیت اسفناک ما اعتنایی نداشتند و برای بهبودی حال ما هیچ اقدامی نمیکردند. تا اینکه شپشها به آسایشگاههای دیگر و همچنین اتاقهای مقامات عراقی نیز سرایت کرد. با این وضع بالاخره سرگرد خضری و دیگر مقامات مجبور شدند به خودشان تکانی دهند».
«بوی تند خردل» سندی است بر مظلومیت جوانانی که نخواستند یک وجب از خاک این سرزمین به دست دشمن متجاوز بیفتد؛ خاطرات روزهای در حبس و رفتاری که عراقیها با جوانان ما داشتند که هیچ قابل قیاس با مهربانی و مروت ما با اسرای عراقی نیست.