گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»- زهرا مهاجری؛ از همان اول که آمد، از کسی که شناسنامه ها را تحویل می گرفت، سراغ رئیس حوزه را گرفت و پرسید که بالاترین مسئول آنجا کیست؟
وقتی معرفی و راهنمایی اش کردند، رفت و با مسئول مربوطه مشغول صحبت شد و شروع کرد به مقدمه چینی کردن. لهجه قشنگی داشت. از مهاجرتش گفت و این که سه سالی است مجبور شده به خاطر کارش از جنوب کشور بیاید تهران. گفت که چقدر شهرش را دوست داشته و هر روزِ این شهر برایش مثل زندان است. گفت که دو تا از بچه هایش در شهر خودشان ازدواج کرده اند و از دوریشان نالید.
گفت که یکی دو سال دیگر بازنشسته می شود و خدا را شکر کرد که برمی گردد شهرشان. گفت و گفت و مقدمه چینی کرد و کرد تا بالاخره به اصل قضیه رسید و گفت که توی این مهاجرت، شناسنامه اش را گم کرده و مرتب پشت گوش می انداخته و نمی رفته دنبالش تا همین هفته پیش که به صرافت افتاده برود دنبال المثنی! ولی کارهای اداری طول کشیده و الان شناسنامه ندارد و فقط کارت ملی همراهش است. حتی گفت که اطلاعیه سازمان ثبت احوال که برای صدور شناسنامه صادر شده بود را هم دیده و می داند که امروز هم این سازمان باز است و رفته بود و سر زده بود و نتیجه ای نگرفته بود.
حالا با یک کارت ملی آمده بود و تقاضا می کرد بگذارند رای بدهد.
برایش توضیح دادند که طبق قانون بدون شناسنامه نمی شود به رئیس جمهور رای داد. بدون اعتراض، قبول کرد و وقتی برگه رای شورای شهر را تحویل می گرفت، با لحنی غمگین گفت: «به 10 تا رئیس جمهور رای داده ام؛ این بار ندهم؟!»