گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ «گرگ سالی» آخرین اثر مرحوم امیرحسین فردی و جلد دوم رمان «اسماعیل» است که حوادث این رمان در دامنه های سبلان رخ می دهد. این رمان برخورد استعاری را با آمریکا و نیروی استکبار نشان می دهد؛ در واقع در این رمان به نیروهای آمریکایی به عنوان گرگ نگاه شده و قصه اصلی این رمان نزاع میان مردم، آمریکایی ها و گرگ های گرسنه است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
بعد از ظهر، توی گاراژ از اتوبوس پیاده شد. به هوای دیدن مش عمواوغلی آمده بود، که در روستای باللی جا، نزدیک مشکین شهر، معلم بود. مش عمواوغلی گفته بود: «پای پیاده یه ساعت راهه. حالا یه کم بالا یا پایین» هوا صاف و آفتابی بود. تصمیم گرفت برود، ولی راه را بلد نبود. بیرون گاراژ ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. شهر خلوت بود. مردم انگار به خانه هایشان پناه برده بودند یا او گمان می کرد که پناه برده اند. بقالی کوچکی چسبیده بود به دیوار گاراژ. توی آن تاریک بود. خوب که نگاه کرد صاحبش را دید که بالاپوشی بلند پوشیده و کلاه دستبافی بر سر گذاشته و پشت پیشخان ایستاده و چشم به خیابان دوخته. به طرف مغازه رفت. کف آن یک پله پایین تر از پیاده رو بود. داخل شد و سلام داد. مغازه دار با ملایمت نگاهش کرد و جواب داد: «سلام پسرم، خوش اومدی، بفرمایین!»
ببخشین مزاحم شد. عرضی داشتم.. می خواستم بدونم شما این طرفا دهی به اسم باللی جا می شناسین؟
بله، می شناسم.
من می خوام برم اونجا، مینی بوسی، سواری ای چیزی داره...؟
مغازه دار کلاهش را برداشت. سرش را از ته تراشیده بود، اما محاسنش بلند بود و تازه حنا گذاشته بود؛ دست هایش را هم.
الان چند روزه راه اونجا بسته ست. مگه اینکه تراکتور...
اسماعیل به فکر رفت.
پیاده چی... میشه رفت؟
پیاده؟! خودشون هم اگه بخوان پیاده برن یا بیان... تنها راه نمی افتن، چند نفر چند نفر این کارو می کنن!
یعنی خیلی برف اومده؟
برف که خیلی اومده... بعضی جاها تا زانوی آدم بالا می آد... اما بدبختی که فقط برف نیست...
پس چیه؟
مغازه دار کلاهش را گذاشت روی سرش و آن را با سلیقه کنار گوش هایش میزان کرد.
گرگ... گرگ آدم خوار!
آدم خواره؟.... مگه بقیه گرگا آدم نمی خورن؟
چرا، می خورن، اما مگه چطور بشه به آدم حمله بکنن، اونم چند تایی... نه تنهایی... اما این لامصب نه با گاو کار داره، نه با گوسفند، فقط می آد طرف آدم....
فقط آدم؟!
آره به جون عزیزت، فقط آدم. اونم بعضی آدما، بیشتر هم جوون. تو دهات اطراف چند نفر رو خورده.
خب، پس ارتش و ژاندارمری چی کاره ان؟ کشتن یه گرگ که براشون کاری نداره!
مغازه دار دستی به محاسن حنا گذاشته اش کشید و آهسته تر گفت: «آره کاری نداره، اما اجازه ندارن... ببین، این گرگو آمریکاییا آوردن تو شرکت کشت و صنعت مغان...»
برای چی؟
برای... عرض کنم حضورتون که ... به قول معروف، اصلاح نژاد گرگا، حالا شده بلای جون مردم!
اسماعیل لب هایش را روی هم فشرد. با دیدن کلوچه های خوش رنگ احساس گرسنگی کرد.
اتوبوس پای پیچ حیران ایستاده بود. برای نماز و ناهار. نماز را توی امامزاده خوانده و سر و ته ناهار را با چند سیخ کباب و یکی دو تا لواش هم آورده بود. چند ساعت از آن موقع گذشته بود...
بی زحمت، یکی از اون کلوچه هاتون بدین.
مغازه دار با حرکاتی آرام و با سلیقه، کلوچه ها را برداشت و گذاشت کنار ترازو. پرسید: «خالی می خوری یا با نوشابه»؟
بده ... یه دونه باز کن.
در نوشابه رو نرم باز کرد و کمر شیشه را داد دست اسماعیل.
نوش جون!
حواسش بیشتر پیش حرف های مغازه دار بود. به راه فکر می کرد. خورد. پول کلوچه و نوشابه را حساب کرد و خواست بیرون برود. مغازه دار گفت: «از من می شنوی تنها نرو...»
همراه پیدا می کنم، شاید هم با تراکتور رفتم.
خداحافظی کرد و از مغازه بیرون رفت. هر چه ایستاد کسی نیامد. زمین زیر سفره برف گم بود، تنها از ردیف چنارهای لاغر و لخت می شد فهمید که راه پای آن درختان است. داشت دیر می شد. میان ماندن و رفتن مردد بود. یک لحظه دل به رفتن داد و پای در راه گذاشت. محکم و مصمم.