گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «لحظههای انقلاب»، اثر زنده یاد محمود گلابدرهای در سال 1391به صورت کامل و برای اولین بار در 452 صفحه توسط بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان منتشر و راهی بازار نشر شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
خانه سوخته بود. مردم دنبال شکنجه گاه می گشتند. محوطه پشت خانه که مربوط به اداره برق بود، گرفته بودند و می گفتند اینجا هم شکنجه گاه بوده است و از اینجا راهروی زیرزمینی هست تا بیمارستان. بیمارستان ارتش کمی پایین تر بود، اول بهار، دست راست، آن طرف خیابان، مردم دنبال دارو می گشتند. کابل ها را به در آویزان کرده بودند. من و مسعود و حسین دور کابل ها دور می زدیم.
دم در ایستاده بودیم که یکی آمد و گفت: «اون عکس داداشتون رو بدین به خانم نشون بدم.» گفتم: «عوضی گرفتین» مرد گفت: «مگه شما دیروز ....؟» باز گفتم: «عوضی گرفتین» به کلی زدم زیرش. مرد ماتش برده بود. زدم به سیل جمعیت و گم شدم و از چند کوچه گذشتم و آمدن تو جاده قدیم شمیران.
زن های چادری شمع به دست داشتند بالا می رفتند. همه حرف از پشت سینما پاسیفیک می زدند. دم بیمارستان لیلا شمع دستشان بود، گل دستشان بود و بیشترشان پیرزن بودند. وقتی رسیدم به سینما و پیچیدم، دیدم سرتاسر خیابان تا توی پیاده رو تمام جوی و همه جا، غرق در گل میخک است و شمع می سوزد. صدها شمع سرتاسر خیابان، کنار هم، گله به گله می سوزد. زن ها و پیرزن ها نشسته بودند. لکه های خون همه جا بود. جای پنجه های خونی سینه دیوار بود. آن طرف، روبه رو، سربازها توی پادگان بودند. پسری می گفت: «این دسته، بچه این راسته نبودند. نمی دونستند اینجا، پشت خیابون سرباز وایستاده. از پایین اومده بودند. شعار می دادند. از پایین دنبالشون بودند. از بالا هم اومدن. از دو طرف سرباز اومد. اینا تا اومدن بپیچدن تو این کوچه که سرباز بالایی ها بستنشون همه شون رو گله ای به رگبار.»
پسر خیلی عادی تعریف می کرد. می گفتند دیشب، خیابان غرق در نور بود. زن ها نشسته بودند. می گفتند سربازها خودشان گریه می کردند. حالا سربازها آنجا توی پادگان ایستاده بودند و نگاه می کردند. خیابان خلوت بود. جمعه بود. حتی صدای سوختن ته شمع را که پهن شده بود کف خیابان، روی گل ها، می شد شنید. سکوت بود و سکوت. صدای ناله و نفرین پیرزن ها آهسته به گوش می رسید. گریه می کردند و به سینه شان می زدند و می گفتند:«الهی ولیعهدت بمیره. رو تخته مرده شور خونه نعش چار تا توله سگاتو ببینیم! الهی باطن امام زمون! خیر از زندگیت نبینی. الهی اون ولیعهدت رو، اون لیلاتو که تو همین بیمارستان نشستی، ترکمون زدی، رو سنگ مرده شور خونه ببینی. داغش به دلت بمونه. خدا نیست و نابودت کنه. نیگا کن، ببین چی کار کردی.» ناله و ندبه می کردند.
زن ها دسته دسته می آمدند و شمع روشن می کردند و شاخه گل روی خون خشک شده می گذاشتند و گله به گله می نشستند و گریه می کردند. آهسته راه می رفتند. احتیاط می کردند. چه عزت و احترامی به این آسفالت و این خاک پیاده رو می گذاشتند! چه سکوت غم انگیزی بود! آدم دلش می خواست همین جا بمیرد و این زن های چادری، این پیرزن های مهربان، بیایند سر قبرش و زبان بگیرند.
همان طور که نگاه می کردم. یک باره بی حال شدم و مفاصلم سست شد. نشستم و تکیه دادم به دیوار کوتاه پادگان عشرت آباد. بی اختیار، اشک از چشمانم بیرون زد و جاری شد و غلتید روی گونه هایم. بغضم ترکید و بعد زدم زیر گریه. زبان گرفتن زن ها آرامم کرد.
سیر که گریه کردم. بلند شدم. راه افتادم. توی خیابان ها پرنده پر نمی زد. هیچ کس توی خیابان نبود. خلوت بود. سوت و کور بود همه جا. تک و توکی ماشین می آمد و می رفت. تا سر چهارراه پهلوی آمدم. سر چهارراه که ایستادم. از این ور تا میدان آبکرج و از آن ور تا نزدیکی های امیریه را می دیدم. پایین رفتم و سر چهارراه امیراکرم، افسری ایست داد و جلو آمد و گفت: «برگرد.» برگشتم و داشتم می آمدم که دیدم موتوری ها را می گیرند. هر موتوری که می آمد، ایست می دادند و نشانه می رفتند. به یک پیرمرد موتوری، کمی پایین تر از چهارراه دم پارکینگ، ایست دادند. نمی دانم که بود. متوجه نشده بود چی بود که ویراجی داد و آمد که برود که صدای تیر بلند شد. پیرمرد کشید کنار. دو تا سرباز تفنگ ها را کشیدند و افتادند به جانش، درست جلوی من. من توی پیاده رو بودم. چند نفر دیگر هم بودند. با قنداق تفنگ می کوفتند توی کمر، توی شکم، توی سینه و پیرمرد مثل مار به خود می پیچید و فقط می گفت: «دمت گرم بزن. دمت گرم بزن.»
کشان کشان بردندش به طرف افسر، افسر کمی پایین تر از ما تکیه داده بود به گلگیر جلوی جیپ. هم او مرا صدا زده بود، ولی حالا به فکر من نبود. انگارش یادش رفته بود. کنارش پای دیوار، ده ها موتور و دوچرخه روی هم تلنبار شده بود. توی کامیون پر از آدم بود. پیرمرد را هم می زدند و به طرف کامیون می بردند.
من آمدم بروم طرف افسر که سربازی جلو آمد و گفت: «چرا نمی ری؟ برو دیگه.» و آمدم به طرف بالا و پیچیدم به طرف مجسمه. در راه که می آمدم، موتوری ها را صدا می کردم. می گفتم.