به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از مشهد، میرشجاع دقایقی پیش در جمع دانشجویان دانشگاه فردوسی در یادمان طلائیه دوران دفاع مقدس با بیان اینکه سلام خدا بر شهیدان و سلام بر انصار ابی عبدالله(ع) گفت: اینجا سه راهی شهادت است و مکانی است که شهیدان بسیاری با نام های ابوالفضل و عباس خداوند را در آغوش گرفتند.
وی ادامه داد: در طلائیه پس از آنکه عملیات های خاکی ما به نتیجه نرسید دو عملیات آبی با نام های خیبر و بدر را در این منطقه انجام دادیم که موفقیت ها و شکست هایی دست پیدا کردیم.
این رزمنده دوران دفاع مقدس با بیان اینکه اولین فرمانده لشکر در این منطقه به شهادت رسید، تصریح کرد: این جا همان منطقه ای است که همت هنگامی که از جنوب منطقه به خط زده بود و از کشته های لشکرش پشته ای ایجاد شده بود در غربت کامل آرزوی شهادت کرد زیرا آن قدر تنها مانده بود که نمی توانست حتی جنازه یک شهید را به عقب ببرد.
میرشجاع با بیان اینکه من در این منطقه اسیر شدم، گفت: خاطره ای تلخ از این دیار در ذهن من وجود دارد که آن را برای دانشجویان امروز بازگو می کنم که بدانند دین بزرگی از شهدا تا همیشه تاریخ بر گردن آنها وجود دارد.
وی ادامه داد: در حالی که ۳۵ کیلومتر از پشت علی جلو رفته بودیم و شب هنگام رسیده بود با بهزاد بیسیم چی در حال برگشتن بودیم شرایط به نحوی بود که از جمع ۴۰ نفر نیروی دسته ۳۰ نفر شهید شده بودند و من به بهروز گفتم در این شرایط دیگر بیسیمچی نمی خواهم اگر می خواهی بروی برو. در حالی که بهزاد چند متر از من دور شده بود من نور شلیک پی ام پی را از سوی دشمن دیدم و قبل از آنکه بتوانم به بهزاد بگویم که روی زمین بخوابد پی ام پی در کنار او آتش گرفت و من تنها توانستم خودم دراز بکشم. موج پی ام پی من را در روی زمین چندین بار تکان داد و در آن لحظه به خوبی بوی گوشت و خون سوخته را استشمام کردم. در همان حال احساس کردم کسی با دستش به آرامی چندین مرتبه به صورت من می زند به شکلی که این حرکت مرا عصبی کرد می خواستم برگردم و بگویم در این شرایط شوخی اش گرفته که متوجه شدم قلب بهزاد بر روی صورتم افتاده و آن احساس تپش های قلب بهزاد است که در لحظات آخر در روی صورت من می زند از جا برخاستم و به اطراف نگاه کردم و برای اولین بار در عمرم ترسیدم در حالی که من در بوکان در کردستان جنایت های بسیاری دیده و هرگز ترس به دل راه نداده بودم اما در اینجا از دیدن بدن تکه تکه شده بهزاد و قلب او از ته دل ترسیدم. به دنبال تکه های جنازه او برخاستم و تنها از بهزادی که چند لحظه پیش به عنوان بیسیمچی او را آزاد کرده بودم ساق پا یک تکه از سرش و قلبش را در کنار هم گذاشته و در کنار زمین نوشتم جنازه بیسیمچی تیپ 21 امام رضا (ع) در این مکان قرار دارد.
این رزمنده دوران دفاع مقدس گفت: در این مکان شهدا به شما قدرت می دهند تا سرنوشت خود را به هر شکلی که گذرانده اید از نو بنویسید.
میرشجاع با بیان اینکه شهدا واقعا زنده اند و این تنها ما هستیم که نمی توانیم آنها را ببینیم، گفت: در سال 74 و 75 که به عنوان افسری جوان در حال خدمت بودم به درجه سرهنگی رسیدم همسر من خواهر دو شهید است و پدر نیز ندارد هنگامی که به خواستگاری وی رفتم به من گفت من اعصابم خرد شده زیرا عزیزانم را از دست داده ام تو باید برای من هم پدری هم برادری و هم همسری کنی به او گفتم چشم با آنکه مرد زن ذلیلی نیستم اما همه تلاشم را خواهم کرد در همان ایام که سرهنگ شده بودم روزی به خانه رفتم همسرم گفت فرش ها را می شویی زیرا بسیار کثیف شده است. به او گفتم چشم به محض اینکه فرصت پیدا کنم می شویم روز بعد که از سرکار برگشتم خانمم دوباره درخواستش را تکرار کرد و گفت کی فرش ها را می شویی به او گفتم این قدر نق نزن گفتم می شویم پس حتما خواهم شست. روز سوم که از سرکار برگشتم همسرم دوباره به من گفت چه زمان فرش ها را می شویی به او گفتم اصلا نمی شویم. می خواهی چه کار کنی در این لحظه بود که همسرم گریه کرد و با لحن خاصی گفت کاش هر دو برادرم زنده بودند تا من منت تو را نمی کشیدم. من سکوت کردم و گفتم چه طور؛ گفت برادران همسایه آمدند و فرش های او را شسته اند اما تو چرا فرش ها را نمی شویی در حالی که من می دانستم آب خانه مشاع است و نمی توانم فرش ها را در خانه بشویم اما این حقیقت را از همسرم پنهان و به او نگفتم به دنبال فرصتی هستم تا فرش ها را به قالیشویی ببرم به یک باره مانند انسانی که فکرش کار نمی کند به همسرم گفتم اکنون که بابا نداری و برادرانت نیز شهید شده اند و من نیز فرش ها را نمی شویم پس دیگر بحث نکن. آن شب من شام را تنها خوردم و بیرون رفتم. هنگامی که به خانه آمدم و خواب بودم در خواب دیدم برادران همسرم آمده اند و هر کدام زیر یک شانه ام را گرفتند و می گویند برخیز این فرش های خواهرمان را بشوییم نگاه کردم دیدم یکی از برادر های همسرم به من می گوید حسن اقا می دانیم سرهنگ شده ای و وقت نداری فرش های خواهرمان را بشویی آمده ایم خودمان بشوییم. هر دو زیر شانه های من را گرفتند و به گوشه اتاق بردند و فرش ها را از گوشه ای شروع به جمع کردن نمودند در این لحظه از خواب پریدم و دیدم همسرم در گوشه اتاق در حال گریه کردن است او در حالی که خواب برادرهایش را دیده بود گفت برادرهایم را در خواب دیدی و من در لحظه به گوشه اتاق که برادرهای همسرم فرش ها را جمع می کردند نگاه کردم و دیدم فرش ها تا خورده و همان شکلی که در خواب برادر شهید همسرم تا زده بودند.
این راوی دفاع مقدس با بیان اینکه این جا سرزمینی است که شما را می تواند به خدا وصل کند خاطر نشان کرد: دختر شهید برونسی به هیچ عنوان حاضر به ازدواج نبود و اعلام کرده بود تا پدرم اجازه ندهد من ازدواج نمی کنم همسر شهید دیگر نمی دانست چه کند و هر چه به او می گفت پدرت مرده چگونه می خواهد اجازه دهد زینب قبول نمی کرد روزی همسر شهید به حرم علی ابن الموسی الرضا (ع) رفت و در حالی که نگران بالا رفتن سن دخترش بود از امام هشتم خواست تا راهی پیش پایش بگذارد هنگام بازگشت زینب را در وسط حیاط دید که بسیار خوشحال است او خطاب به مادرش گفت هنگامی که شما نبودید پدرم با لباس سبز سپاه به خانه آمد گل گلایری به من داد و گفت زینب جان این قدر مادرت را اذیت نکند من اجازه ازدواجم را از او گرفته ام.
وی در ادامه با بیان اینکه شهدا در هنگام شهادت شان دغدغه ولایت را داشتند، خاطر نشان کرد: شهید محمدی در حالی که در لحظات آخر عمر و جان دادن بود خطاب به من گفت سلام من را به امام برسان و بپرس آیا به تکلیف مان عمل کرده ایم و این مرا خجالت زده می کند که کسانی که جان شان را در راه اسلام دادند هنوز نگران ولی فقیه خود هستند در حالی که برخی امروز بر ضد ولی فقیه خود حرکت می کنند.
میرشجاع در پایان ریشه های خاک طلائیه را به کربلا متصل دانست و گفت: به گفته شهید اهل قلم که به زیبایی این عنوان را امام خامنه ای به وی دادند اگر می خواهید قصه شهدا را بدانید قصه کربلا را بخوانید تا بفهمید کسانی که اینجا شهید شدند همانند شهدای کربلا با خدای خود عشقبازی کردند.