واقعیت این است که درک درستی از این مفهوم ندارم. از شب قدر. نمیفهمم وقتی میگوید یک شب برتر از هزار ماه دقیقا باید چه کرد و اصولا این چه معنایی دارد.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سیدسجاد دانشی؛ واقعیت این است که درک درستی از این مفهوم ندارم. از شب قدر. نمیفهمم وقتی میگوید یک شب برتر از هزار ماه دقیقا باید چه کرد و اصولا این چه معنایی دارد. ته تدبیرم برای مواجه با این ایام شده تیز کردن گوشها و گشاد کردن حدقه چشمانم تا حسابی خیره شوم به هر چه که هست. نگاه میکنم به خودم؛ به غیر خودم، به فعل حق تعالی برای فهمیدن زبان و منظور ایشان.
باری. گاهی هم اسباب قیاس به خوبی فراهم است. یک سال قمری گذشته و من هستم و هر چه به یادم مانده را محاسبه میکنم و از همه مهمتر حالم است که میسنجمش.
شبهای قدر برایم یادآور برنامه و برنامه ریزی ست. تقدیر یک سال آیندهمان به همین شبها بند است. همین است که یادم میآید راه دیگری ندارم و این چه حس تنهایی خوبی ست. نمیدانم چه میزان به توحید نزدیک است، اما هر چه هست لذت دارد این حال.
قرآن و مفاتیح به بغل راه میافتم سمت حسینیه. جمعیت فوج فوج به سمت درب ورودی در حال حرکتاند، این خانوادههایی که از سقف گریزان اند و همیشه با زیلو و وسایل نگهداری کودک در حیاط بساط شان را پهن میکنند همیشه در محاسباتم درباره این که داخل هنوز جا هست یا نه اخلال وارد میکنند. شب اول گویی شب قلق گیری ست، هم به جهت ساعت شروع مراسم و وقت حرکت من، هم در مورد چیزهای دیگر. سریعتر میروم که داخل جا پیدا کنم. دوست دارم همه چیزم را دم در بدهم به کفشداری و سبک بروم داخل؛ قبول نمیکند، شاید این هم تمیرینی ست برای فراموشی.
به خادم کنار در ورودی که حمایلی زرد رنگ به دوش دارد سلام میکنم. جوان است. ریشهای خرمایی رنگش با عینک کائوچویی ترکیب دلپذیری را ساخته، با خوش رویی خوش آمد میگوید و با دست به سمت راست هدایتم میکند که بنشینم کنار کلمن نارنجی رنگ آب که بسیار سرد و سنگین است. مردم نامنظم و پراکنده نشسته اند. باید منتظر بود تا مداح برنامه را متوقف کند تا همه چند قدمی به جلو بیایند و متراکمتر شوند تا جا برای بیرونیها باز شود.
جاگیر که میشوم هفت فراز از جوشن کبیر گذشته و من تازه دارم میگردم دنبال صفحهی درست در میان مفاتیح چند صد صفحهای که یادگار رفیق دبیرستانم است. یادش میکنم.
این قرار هر ساله خوب خط کشی ست برای یادآوری، برای حساب و توبه. دبستانی که بودم شبهای قدر این جا نمیآمدم، با خانواده میرفتیم منزل یکی از فامیلها که در حیاط خانهاش مراسم داشت. تاب نداشتم، چند دقیقهای مثل آقاها مینشستم کنار پدرم و به صفحههایی که جوشن کبیر در آن بود نگاه میکردم. بعد احتمالا صفحههای کتاب دعا را ورق میزدم و دانه دانه میشمردم و میدیدم که چهل صفحه مانده تا تمام شود. چهل صفحه آن موقع خیلی بود! به برادر و پسر خالهام سقلمه میزدم و سه تایی میرفتیم پشت ساختمان که در واقع آشپزخانه بود. اندکی کمک میکردیم و بعد انقدر زیاد بودیم ناخواسته میپیچیدیم به دست و پای بزرگترها و بعد از یکی دو تا خرابکاری که هیچ گاه مشخص نمیشد تقصیر کیست، با هومن که آن زمان جوانی هفده هجده ساله بود و ماموریت خطیر سرگرم کردن شانزده بچهی قد ونیم قد را داشت به بیرون میرفتیم. گاهی فوتبال بازی میکردیم، گاهی پانتومیم و این اواخر هم بازی جذاب و هوشمندانهی هومن که هر کی زودتر بخوابه نام داشت! خلاصه آخر شب خسته و عرق کرده میرفتیم کنار باباهایمان و بعد هم خانه.
بگذریم، مداح رسید به فراز نوزده. اصلا اینها را گفتم که بگویم حالا که این جا نشستم حس خوبی دارم از این که پسر بچهها میآیند و برای پدرانشان آب میبرند و من هم برایشان دکمهی سفت کلمن را نگه میدارم. کاش در این لحظهها کسی اشتباهی مرا عباس صدا میکرد.
فراز سی و پنج بودیم، «یا کریم الصّـفح». کریم الصفح تا جایی که یادم مانده یعنی کسی که هم میبخشد و هم به کل فراموش میکند، انگار نه انگار که خبطی بوده. اوایل شعبان بود که صدای منبریای را از تلویزیون شنیدم که میگفت: دعاهای رمضان را از قبل، مطالعه وار بخوانید و با توجه بفهمیدشان. چند باری انجام دادم و حالا که اثر توصیهی ایشان را میبینم رحمت میفرستم بر او.
همین جاها بود که حسابی رفته بودم در بحر جوشن و حواسم به آب و کلمن نبود. پسرک مو بور تقصیری هم نداشت، من هم البته! شاید لیوان برایش سنگین بود، هر چه بود تعادلش را از دست داد و افتاد روی من. آن هم به طرزی که تمامی ۲۰۰ سیسی آب سرد داخل لیوان سرازیر شد در یقهی بنده و آب مذکور به کمک نیروی گرانش تا جایی که ممکن بود پایین رفت از گلوی پیراهن تترون مشکیام.
حال عبادتم کم شد. پدر پسرک عذرخواهی کرد. جایم را عوض کردم. مداح فراز شصت و هشت بود. «یا من لارادّ لقضائه، یا منِ انقاد کلّ شیءٍ لامره» آرامم کرد. مداح با سرعت جلو میرفت تا طبق برنامه عمل کرده باشد. جوشن را هم هیچ جا پاره نکرد تا توضیحی دهد یا روضهای بخواند. رفت و رفت تا «سبحانک یا لا الهالا انت...» و تمام.
چند دقیقهای برای پخش کردن چای و کیک یزدی گذشت و جمعیت بلند شد و حاجآقا آمدند داخل. چند دقیقهای کنار منبر نشستند تا از همه پذیرایی شود و استکان و نعلبکیها را خادم دیگری جمع کند. بعد هم صلوات و شروع منبر شب قدر.
حاجآقاحرفهای خوبی زدند. گفتند از همهی حاجتها بهتر برای این شب عافیت است، عافیت بخواهید. گفتند با دعای مغفرت کردن برای همهی اجداد و گذشتهگان تان هم آنها را خوش حال کنید، هم کاری کنید که برایتان دعای خیر بکنند. بعد کم کم وارد روضه شدند و بعدتر نور کم شد. روضه که تمام شد گفتند: «قرآنها را باز کنید و مقابل صورت بگیرید» و بعد دعایی خواندند و بعد...
اصلا چرا جایی را برایتان روایت کنم که چراغها را خاموش کردند؟ دوربینهای صدا و سیما هم اشتباه آمده بودند. عبادت یواشکی که ضبط و پخش شدن ندارد. حال قسم دادن خدا به نزدیکترین بندگانش را چطور میشود توصیف کرد؟ من که نمیدانم.
خلاصه؛ قسمها تمام شد، دعا کردیم و این هم تمام شد. همه خوب بودند. چرا که نه؟! اکثرا عجله میکردند که برسند به سحری، که برسند به فردا؛ و من آن سحر اتوبان صیاد شمال را با سرعت مجاز راندم و برای رانندهی کند جلویی نور بالا نزدم و تا دم در خانه به این فکر کردم که اگر دل کسی را شکستهام همین فردا از او دلجویی بکنم.