جلد چهارم «ستارههای نبرد هوایی» نوشته احمد مهرنیا که به خاطرات و رشادتهای نیروی هوایی ارتش ایران اسلامی در طول جنگ تحمیلی میپردازد، منتشر شد.
به گزارش گروه معرفی خبرگزاری دانشجو، این جلد از کتاب «ستارههای نبرد هوایی» مانند سه جلد قبلی، زندگینامه و خاطراتی از پنجاه خلبان دوران دفاع مقدس همراه با عکسهایی از آنها به زیور طبع آراسته شد. جنگ در هوا، که برای اولین بار در تاریخ ایرانِ بزرگ رخ داد و احتمالاً هرگز با آن کیفیت تکرار نشود، هزاران وجه داشت که باید هر چه سریعتر اطلاعات آن گردآوری و مکتوب شود، چراکه زمان بازنمیایستد و خزان عمر از راه میرسد. کما اینکه این خزان فرارسیده و جمع بسیاری از رزمندگان آسمان ایران را آسمانی کرده است؛ دلاورانی که با حداقل امکانات، شبانه روز حافظ مرزهای هوایی بودند و در مقابله با تجاوزگرِ بعثی، که تحت حمایت قدرتهای بزرگ و کوچک فرامنطقهای و منطقهای بود، جلودار صف مبارزه بودند.
آنچه در این جلد، نیاز به تذکر دارد، این است که دو هواپیمای جنگندة اف ـ ۴ و اف ـ ۱۴، به علت پیچیدگیِ سامانهها و نیاز به مراقبتِ مستمر از رادار و مباحث رهگیری، درگیری، انتخاب سلاح، و حتی شلیک موشک، علاوه بر خلبان که هدایت هواپیما را بر عهده دارد، نیازمند متخصصی است که در کابین عقب موارد گفته شده را بر عهده بگیرد تا خلبان با خیال راحت به امر پرواز بپردازد. این متخصصان را افسران اسلحه و کنترل آتش یا ناوبر شکاری نیز مینامند. در کشورهای صاحب فنّاوری، ناوبران شکاری اهمیت زیادی دارند و در شرایطی حتی به خلبان ارجحیت دارند و به همین سبب، با افتخار از شغل خود یاد میکنند؛ اما در فرهنگ سازمانی گردانهای پروازی ایران، گروهی از این عزیزان نه تنها خود را در درجة پایینتری از خلبان حس میکنند، بلکه گاهی دیده شده حتی به نزدیکان درجه یک خود نیز نگفتهاند ناوبر هستند و همواره سعی داشتهاند این موضوع مکتوم بماند!
از آنجا که ناوبران شکاری سهم بزرگی در ادارة جنگ هوایی در دوران دفاع مقدس داشتهاند و ثبت نشدن موقعیت، نقش، و خاطرات ایشان تصویر نهاییِ نبرد را تیره نشان میدهد، مؤلف سعی کردهاست این گروه را تشویق به ارائة نقش و خاطراتشان کند. با این حال، به دلیل گفته شده عدهای فقط در صورتی حاضر به ذکر زندگینامه و خاطرات خود شدند که به کابین عقب ثابت بودنشان اشاره نشود. یا حتی از آنها هم به عنوان خلبان یاد شود!
برشی از کتاب:
در گردان شناسایی مأموریتهای زیادی در کشورهای هدف انجام دادم، اما به علت بردِ کم آر. اف ـ ۵ نتوانسته بودیم از هدفهای دوردست عکاسی کنیم. حالا باید آرشیو اطلاعاتی خود را تکمیل میکردیم. به این منظور، برای مدت ده روز با دو هواپیمای آر. اف ـ ۴ به همراه بیژن منصوری، قنبرعلی همتیار، و یعقوب آصفی به پایگاه هوایی وحدتی دزفول مأمور شدم. در این ده روز سیزده عملیات عکاسی هوایی از ایستگاههای رادار، باندها و تأسیسات پایگاههای هوایی، و سایر نقاط حساس عراق انجام دادیم. جالب است بدانید در هیچ یک از این مأموریتها آب از آب تکان نخورد. البته در یک پرواز دیگر از همین پایگاه قرار شد یک عکس نواری موزاییکی به طول ده مایل از منطقهای بگیرم که از لحاظ اطلاعاتی مشکوک بود. عرض منطقه طوری بود که باید حتماً در ارتفاع پنج هزار پایی پرواز میکردم. در این ارتفاع مسلماً در دید رادارها بودم. بدتر اینکه باید در همین ارتفاع برمیگشتم که بتوان از نظر مقیاسی عکسهای موزاییکی را به هم چسباند. با توجه به اهمیت مأموریت و خطرناک بودن آن، سروان بیژن منصوری را به ایستگاه رادار دهلران اعزام کردم و مسیر پروازی خود را با زمانهای اوجگیری، گردش، و کدهای مکالمات رادیویی در اختیار او قرار دادم.
اواسط مسیرِ رفت، بیژن اعلام کرد هواپیماهای عراقی به طرف ما میآیند. من، که بیش از نیمی از مسیر را رفته بودم، با توجه به اهمیت مأموریت ترجیح دادم بقیة راه را ادامه دهم، چراکه چند دقیقه بیشتر نیاز نداشتم! در مسیر برگشت، منصوری با فریاد، نزدیک شدن شکاریهای عراق را به اطلاعم رساند. با وجود این، عکاسی انجام شد و شروع به از دست دادن ارتفاع کردم. به سرعت در ارتفاع پست قرار گرفتم. کابین عقبم، ستوان همتیار، که هشیارانه پشت سر را میپایید، خبر داد دو فروند شکاری عراق در موقعیتِ ساعت پنج با ارتفاع پانصد پا ما را تعقیب میکنند. هنوز گردنم را برنگردانده بودم که یکی از آنها به طرفم شیرجه کرد تا خود را در موقعیت حمله قرار دهد. چارهای نبود! گفتم: «قنبر، یک پای دعوا فرار است! یا علی.» به کف زمین چسبیدم تا فرصت تیراندازی از زیر را به او ندهم. در همین حال باکهای خارجی بنزین را که خالی شده بودند، رها کردم تا هم راحتتر سرعت بگیرم و هم گرد و خاک اصابتِ آنها خلبان عراقی را دچار تردید کند. با حداکثرِ سرعت، خود را به مرز رساندم و مدتها لابه لای کوهها و درهها پرواز کردم تا خیالم از بابت شکاریها راحت شد. احتمالاً اصابت باکها به زمین کار خودش را کرده بود. وقتی رادار دهلران را صدا زدم، صدای لرزان منصوری را که به من پرخاش میکرد، شنیدم. میگفت: نیروی هوایی را به هم ریختی! وقتی هواپیماهای عراقی را در صفحة رادار داشتیم و تو را نمیدیدیم، به عرض فرماندهی رساندم که تو را زدهاند!
روز بعد به حضور فرماندهی نیرو رسیدم. علت ادامة مأموریت را توضیح دادم و خاطرنشان کردم با توجه به اهمیت عملیات و ضرورت تکرار آن، صلاح دیدم حالا که عراقیها از طرح ما باخبر شدهاند، کار را تمام کنم، زیرا تکرار این عملیات حداقل ۳۰ درصد شانس در دام افتادن خلبانان خودی را، که احتمالاً باز هم خودم بودم، افزایش میداد. دلایل من پذیرفته شد و تشویق هم شدم.