به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، ترجمه کتاب «بامعنا زیستن: معنای انسانی در جهانی خاموش» نوشته تاد می بهتازگی با ترجمه فریده گوینده توسط نشر لگا منتشر و راهی بازار نشر شده است.
تاد می نویسنده اینکتاب، فیلسوف سیاسی است. او تاکنون ۱۶ عنوان کتاب در زمینه فلسفه نوشته است. تاد می بیشتر بر اندیشههای متفکران متأخر فرانسوی همچون میشل فوکو، ژیل دلوز و ژاک رانسیر تمرکز دارد. او دربارۀ موضوعهایی چون آنارشیسم، پساساختارگرایی و آنارشیسم پساساختارگرا قلم زده و در کتابهای اخیر خود به دغدغههای کلیتر زندگی نظیر «کنارآمدن با رنج، معنای زندگی و شرافتمندانهزیستن» روی آورده است. تاد می علاوه بر کار دانشگاهی در یک زندان محلی تدریس میکند و در فعالیتهایی در داخل و خارج دانشگاه نقش سازماندهنده داشته است، برای مثال در اعتراض به سکوت آشکار مقامات دانشگاه درباره مسائل مهمی چون نژادپرستی در دانشگاه و قانون منع ورود مسلمانان به آمریکا.
مولف کتاب پیشرو میگوید زندگی چگونه خوب یا زیبا یا شاید مهمتر از همه، بامعنا میشود؟ اکثر آدمها در سرتاسر تاریخ برای پاسخ به این پرسش بهسراغ ایمان، روابط یا اعمال خویش رفتهاند. او در اینکتاب سعی کرده راهی جدید و الهامبخش برای اندیشیدن به این پرسش پیش روی مخاطب بگذارد؛ راهی عمیقاً هماهنگ با زندگی آنگونه که واقعاً هست: کار و کوششی در جریان، نوعی سفر و بسیاری وقتها یک روایت. تاد می با ارائه گزارشهایی از زندگی و خاطرات خود از خلال درگیریهای فکری با فیلسوفان مختلف از ارسطو تا هایدگر نشان میدهد که کجا میتوانیم معنای زندگیمان را بیابیم: در نحوه زندگیکردنمان.
تاد می در بخشی از مقدمه کتاب «با معنا زیستن» مینویسد:
من در نیویورکسیتی بزرگ شدم. خانهمان فقط دو خیابان با موزۀ تاریخ طبیعی فاصله داشت. سالهای دوری را به یاد میآورم، زمانی که تالار فعلی مردم آفریقا را ساختند. نخستین بار که وارد آنجا شدم نوشتۀ زیرِ سردرِ ورودی نمایشگاه توجهم را بهشدت جلب کرد: «آدمی به دنیا میآید و میمیرد، خاک است که بر خاک تلنبار میشود».
بعدها این عبارت بارها و بارها به خاطرم آمد و هنوز هم میآید. واقعاً کل زندگی همین است؟ و ما چیزی نیستیم جز راهی طولانی از خاک به خاک؟ آیا بودن من در این عالم، بهجز گذران عمری که برایم مقدر شده، دلیلی دیگر هم دارد؟ دلیلی بهجز روزگار گذراندن کنار کسانی که آنها هم فقط روزگار میگذرانند؟ همین معما، همین نگرانی، همین سردرگمیِ آزارنده بود که مرا به سوی ادبیات و سرانجام به سوی فلسفه سوق داد.
ما غالباً پرسشهایی از این قبیل را وقتی از خود میپرسیم که به مرگ خویش فکر میکنیم. در زندگیِ اغلب ما زمانی میرسد که دورنمای مقصد نهایی سفر زندگی واضحتر از مبدأ آن میشود. به گذشته مینگریم و میبینیم که یکچهارم عمرمان یا نصف عمرمان یا تقریباً همۀ عمرمان را پشتسر گذاشتهایم و بعد از خودمان میپرسیم از خویش چه ساختهایم؟ مشغول چه بودهایم؟ هر کاری که کردهایم حاصلش این بوده که به اینجا رسیدهایم و حالا هم دیگر فرصتی برای تغییر نداریم. آیا آنطور که باید و شاید زندگی کردهایم؟ یا آنطور که در توانمان بوده؟ آیا زندگیمان فقط خوب بوده یا بامعنا هم بوده؟ آیا زندگیمان هدفی داشته یا خواهد داشت؟ یا نه، به بستر مرگ خواهیم افتاد و به خود خواهیم گفت: «اشتباه زیستم. باید جور دیگری زندگی میکردم»؟
به هر حال، اگر در زیستن ما معنایی وجود داشته باشد یا اگر قرار است زندگی ما معنایی داشته باشد برای یافتن آن معنا تا ابد وقت نداریم. قرار نیست با هر قدمی که برمیداریم مقصد نهایی ما هم یک قدم عقبتر برود و ما یکی دو قرن فرصت داشته باشیم تا اینور و آنور با امور جزئی و کماهمیت سرمان را گرم کنیم. راست اینکه، در همین زمان محدود ولی نامشخصی که برایمان مقدر است باید آن معنا را کشف کنیم، یا آن معنا را برایمان آشکار کنند یا اصلاً حتی خودمان آن معنا را بیافرینیم.
آلبر کام، فیلسوف فرانسوی، از چیزی مشابه سخن میگوید، چیزی که آن را احساس پوچی مینامد. «گاه همۀ آرایههای صحنه فرو میریزد. از خواب برخاستن، تراموا سوارشدن، چهار ساعت کارکردن در دفتر یا در کارخانه، غذاخوردن، خوابیدن، و دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه و شنبه با ضرباهنگی یکسان این همان مسیری است که اغلب اوقات خیلی راحت طی میشود. ولی بعد روزی «چرا» سر بلند میکند و همهچیز از دل آن ملال آمیخته با حیرت آغاز میگردد». ملال آمیخته با حیرت. بارِ این ضرباهنگ [که کامو از آن سخن میگوید] ما را از پای درمیآورد و میفرساید، همان ضرباهنگی که زمانی کاملاً طبیعی مینمود یا چیزی در حد سروصدای محو پسزمینه بود. و البته در عین حال از این ضرباهنگ گیج میشویم، گیج از اینکه اصلاً متوجه آن نبودیم، یا اصلاً نمیدانستیم وجود دارد. این واقعیت که ما اینجاییم و اینهمه سال از دل همۀ اینها عبور کردهایم بیآنکه به بیهودگیشان پیببریم، هم مبهوتمان میکند هم مرعوب.
اولین بار این حال در قطار زیرزمینیِ نیویورک به من دست داد. از دبیرستان به خانه برمیگشتم. زل زده بودم به اطرافیانم که نگاهشان به وسط راهرو قطار بود. ناگهان همهچیز برایم پوچ و بیهوده شد. احساس کردم بین من و زندگیام فاصله افتاده. کنارم زن چینی سالخوردهای هر چند ثانیه یک بار سرش را به علامت تأیید تکان میداد و سعی میکرد کیسههای خریدش را بین زانوانش نگه دارد؛ مردی تجارتپیشه موقرانه روزنامۀ نیویورکتایمز تاخوردهاش را میخواند؛ نوجوانی با شلوار جین و کت چرمی سعی داشت رعبانگیز جلوه کند. آیا همۀ ما در حال ایفای نقش بودیم؟ آیا بهقول شکسپیر همۀ ما صرفاً در حال اجرای نمایشی بزرگ روی صحنه بودیم؟ در این صورت، تماشاگران این نمایش کیستند و آیا نقش ما اصلاً اهمیتی دارد؟