به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «به خون کشیده شد خیابان؛ خاطرات مقاومت مردم خراسان در برابر کشفحجاب رضاخانی» نوشته مهناز کوشکی به تازگی با تحقیق مهدی عشقی رضوانی، قربان ترخان، اسماعیل شرفی و رضا پاکسیما توسط انتشارات راه یار منتشر و روانه بازار نشر شده است.
سیاست کشف حجاب، از آن دسته سیاستهای استبدادی تاریخ معاصر ایران بود که ریشه در استعمار داشت. استعمار از ابتدا در تمام شئون زندگی مردم دخالت میکرد و پس از دهها سال مواجهه مستقیم با مردم ایران، تصمیم گرفته بود خودش را در سایه قدرت و تبلیغات، الگویی برای توسعه جهان اسلام معرفی کند و بازوی اجرایی رسیدن به چنین الگویی را هم در ایران مستقر کرده بود. رضاخان؛ همان رضاخانی که پیش از شاهی به خاطر مهارتش در استفاده از سلاح مسلسل ماکسیم به «رضا ماکسیم» شهرت داشت.
در واقع، استبداد داخلی در ماجرای کشف حجاب، مجری سیاست استعمارگرانی بود که دیگر نمیخواستند هویت دینی مانند روزهای قیام تنباکو، پویا و زنده باشد. بنابراین تصمیم گرفتند جلوهها و مظاهر هویت دینی را با زور اقتصاد و رسانه از جامعه محو کنند تا دیگر نه کسی مثل میرزای شیرازی پیدا شود و نه مردمی مثل مردم ایران که قلیان را در خانه شاه بشکنند. استعمار بهواسطه نیروهای دست نشاندهاش به دنبال ایجاد جامعهای بیهویت و بیریشه بود تا راحتتر بتواند تفکر، سنت و هویت مدنظرش را به او تحمیل کند. بر این اساس، حذف حجاب به عنوان یکی از مظاهر هویت دینی مأموریت ویژه آنها و نیروهای دستنشانده و متأثر از آنها به حساب میآید.
رضاشاه که قبل از پادشاهی تنها سابقه نظامی داشت، در پاسخ به خواست عمومی جامعه، مردم متحصن در مسجد گوهرشاد را با مسلسل به گلوله بست، صدای رگبار مسلسلها و اللهاکبر مردم در همه محلات مشهد شنیده شد. کافی است پای صحبت کهنسالان مشهدی بنشینید هنوز هم صدای کامیونهای حمل پیکر شهدا را میشنوند، هنوز هم از بزرگترهایشان به یاد دارند که کشته و مجروح را با هم در گودال خشتمالها دفن کردند. هنوز هم روستاییان را میبینند که با بیل و کلنگشان راهی مشهد شدند تا در جنگ مسجد یا جنگ جهاد شرکت کنند؛ اگرچه آن روز نتوانستند ظلم را از بین ببرند؛ اما به تعبیر شهید نواب صفوی: «در باطن صبر کرده، در درگاه خدا نیمه شبها گریستند و آرزوی انتقام کردند و به انتظار آن روز نشستند… و این چنین شد که کشتار مظلومانه مردم در مسجد گوهرشاد و تبعید و زندان علما در شهرهای مختلف پایان کار نبود، بلکه آغازی برای مبارزه منفی با سیاست کشف حجاب بود.
آن سالها عموم خانمها یا خانهنشین شدند و یا به ناچار همراه با کسی از خانه بیرون میآمدند؛ اما همه هوای همدیگر را داشتند که مبادا چادری روی زمین جا بماند حتی برخی از کارمندان حکومت هم در این مبارزه همراه مردم بودند و وجدانشان اجازه نمیداد که به حجاب زنان مسلمان تعرض کنند، برخی از کار کناره گرفتند و برخی چادرهای پاره را میخریدند تا به بالادستی شأن نشان دهند که مثلاً کارشان را به درستی انجام دادهاند و چادرها را از سر زنان برداشتهاند. کوچهها پر بود از وحشت و اضطراب، چه حرمتهایی که شکسته نشد آرزوی زیارت حرم به دل خیلیها ماند. همه این کشتارها و زندانها به بهانه پیشرفت و ترقی بود؛ پیشرفتی که صنعت و دانشش از تهران و یک یا دو شهر بزرگ، آن هم به صورت محدود و گلخانهای فراتر نرفته بود؛ اما مظاهر ضد دینیاش با فشار حکومت به دورافتادهترین روستاهای ایران هم رسیده بود.
اکنون بیش از هشت دهه از آن سالهای تلخ گذشته است؛ متأسفانه بخش غالب روایتهای تاریخی چنین اتفاق بزرگی به کلی نابود شده است. دهها هزار شاهد عینی که حامل هزاران روایت واقعی از آن سالها بودند از این دنیا رفتهاند بدون آنکه نامی یا نشانی از سرگذشت آنان ثبت و ضبط شده باشد؛ اما گستردگی و میزان شدت واقعه آن قدر زیاد بوده که هنوز هم میتوان روایتهایی تازه از آن روزها شنید. در زمانهای که استعمار فرانو با بهرهگیری از فناوریهای نوین ارتباطی و هجمه سنگین رسانهای خود، سیاست نرم «بیحجابی اجباری» را در قبال جامعه متدین ایران دنبال میکند، بازخوانی حماسه مقاومت فرهنگی ملت ایران در قبال سیاست سخت بیحجابی اجباری اهمیتی مضاعف دارد.»
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«کلاه شاپو روی جالباسی صندوق خانهمان جا خوش کرده بود. هر روز میدیدمش. مادرم تا چشمش به کلاه میافتاد شروع میکرد به نفرین کردن. با بغض و کینه میگفت: «این کلاه یادگاری رضاشاه ملعونه نگهش داشتم تا هر وقت چشمم بهش افتاد، لعنت بفرستم. روستا بهداری میخواست، آب درستودرمون میخواست، جاده میخواست، زن روستایی کلاه به چه کارش میاومد؟»