لوطی گریها و مرام گذاشتنهایی که در وصف کسانی مثل طیب (رحمت الله علیه) شنیدهایم، این بار میخوانیم ...
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛«این کتاب نوشته نشد تا نامی از قیدار باقی بماند... که خوشا گم نامان!
نوشته شد تا اگر روزی درخیابان بودید، و راه می رفتید و گرفتار پنطی و نامرد شدید، امیدتان نا امید شد، بعد یک هو پیشِ پایتان پیکانی یا بنزی ترمز زد و مردی چار شانه باموهای جو گندمی پیاده شد...
نوشته شد تا اگر روزی در بیابان بنزین تمام کرده بودید، و امیدتان نا امید شده بود، بعد جیپ شهبازی یا هامر اچ دویی ایستاد و از سمت درِ شاگرد، زنی شلنگ چارلیتری داد دستتان تا از باکش بنزین بکشید...
نوشته شد تا اگر روزی در هر گوشه ای از این عالم مردی دیدید، که دوان دوان یا لنگ لنگان از دور دست می آمد...
تمام قد از جا بلند شوید و دست به سینه بگذارید... تا در افق دور شود... با گام هایی که هر کدام به قاعده ی یک آسمان است...»
رضا امیرخانی، اول ها با نثر متفاوتش توجه ها را به خود جلب کرد. جوانی که وارد حوزه ی داستان نویسی شده بود و از قضا این کار را خیلی خوب بلد بود. جوانی که در علامه حلی درس خوانده بود و بعدتر ها هم در دانشگاه صنعتی شریف، مهندسی مکانیک. نویسنده ای که اسم های عجیب و غریب برای آثارش انتخاب می کرد و همین هم آن ها را خواندنی تر می کرد.
ویژگی نثر امیرخانی این است که وی کلمات را متفاوت می نویسد، و در اول همه ی کتاب ها هم درج شده است که «رسم الخط این کتاب منطبق با دیدگاه مولف است»؛ تا خواننده متعجب نشود و احیانا ناشر را متهم به بی سوادی نکند.
مثلا می نویسد «ره بر» وخودش در دفاع از این نوع نگارش توضیح می دهد که با این رسم الخط خواننده را متوجه وندهایی که در زبان فارسی است وفراموش شده اند می کند، و به این ترتیب زبان فارسی بسط پیدا می کند و ترکیب های بیشتری می شود با کلمات ساخت.
و اما آخرین اثر امیرخانی؛ قیدار...
قیدار گویی در ستایش مردی و مردانگی نگاشته شده است وعلی الظاهر بزرگترین انگیزه ی نویسنده احیا و یاد آوری جوان مردی ومردانگی است.
داستان، روایت زندگی مردی است به نام قیدار که گویی از لوطی های به نام تهران است. وقایع در دهه ی پنجاه رخ می دهد و در فصل آخری رسد به زمان انقلاب و 8سال جنگ تحمیلی.
قیدار مردی است، مرد! دست گیر ضعفا و فقرا و بیچارگان و حتی معتادین(سفید و سیاه های داستان) است، بی ادعاست و دست و دل باز و رها از تعلقات دنیایی.
گاراژی دارد با ماشین های سنگین که از هر ده کامیونی که در جاده ها هستند 7تایش برای گاراژ قیدرا است. شناسنامه ی همه ی ماشین های هم یک نوشته است: بیمه ی جون (غلام سیاه حضرت اباعبدلله).
داستان از جایی شروع می شود که قیدار خان با دختر نامزد کرده اش شهلا جان به سمت اصفهان حرکت می کنند تا از پدر خدا بیامرز شهلا که حالا در تخت فولاد آرمیده است اذن بگیرد برای عقد کردن دخترش.
در میان راه یکی از راننده های گاراژ با ماشین قیدار خان تصادف می کند و طی تصادف چشم های شهلا جان کور می شوند و ...
و در آخر هم قیدار با شهلا جانش ماشینی را از گاراژ بر می دارد و می روند و دیگر بر نمی گردند که خوشا به حال گم نامان(طوبی للغّربا)، و قیدار خان تلفنی کارها را راه می اندازد، مثلا شب ورود امام خمینی، تلفن می زند و سفارش می دهد هشتاد گوسفند پرواری سر ببرند برای آقا، که آقا هشتاد ساله است و...
نثر کتاب پر کشش و جذاب است. ویژگی های نثر امیرخانی را هم به آن اضافه کنید، ترکیب خوب و دل نشینی می شود. در بسیاری از بخش های کتاب خواننده کیف می کند از مردانگی های قیدار خان.
لوطی گری ها و مرام گذاشتن هایی که در وصف کسانی مثل طیب(رحمه الله علیه) شنیده ایم، این بار می خوانیم.
فصل نهایی داستان خیلی خوب و هنرمندانه نگاشته شده است. فضای نه چندان واقعی و رئالی را توصیف می کند که خواننده از این به بعد هر جوان مردی را که دید یاد قيدار بیفتد ودر دل بگوید این مرد شاید همان قیدار است.
«در قرآن اسم بعضی پیامبرای آمده است؛ بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح وچه طالح آمده است... صلحا عاشق عشق باری هستند... اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است...
عاشقیِ خدا توفیر دارد با عاشقیِ ما... خدا عاشقی است که حتی دوست ندارد اسم معشوقش را کسی بداند... به او می گوید، رجل! همین... مرد!... همین... می فرماید و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی... جای دیگر می فرماید و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می کنند... یکی می آید موسای نبی را نجات می دهد....دیگری هم قومی را از عذاب نجات می دهد... اسم ش چیست؟ اسم شان چیست؟ نمی دانیم... رجل است... .»
«قیدار» اردیبهشت امسال توسط نشر افق و با قیمت 9000 تومان روانه کتاب فروشی ها شد.