گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، خادم سقاخانه؛ مامانی ، آن وقت ها خیلی قصه می گفت برای ما
از آن همه قصه ، یکی یاد من مانده است
ماجرای آن یهودی که کار هر روزش شده بود خاکستر ریختن روی سر پیامبر
همانی که وقتی یک روز ، نیامده بود سر قرار
پیامبر پرسیده بود که چرا نیامده . که کجاست
و بعد وقتی فهمیده بود که مریض شده ، رفته بود عیادتش
این ها را با اشک برای شما می گویم ؛ آقا سید مهدی
من مدتهاست که مریضم
اگر شما پسر پیامبری که هستی ...
پس من از آن یهودی خیلی کمترم ، بدترم
که بدی هایم خیلی بیشتر از آن خاکستر ریختن سر پیامبر است
که نیامده ای ...
که نمی آیی ...
آقاسید مهدی
ببخش اصلا شاید همین ناخوشی نگاه شماست به من
ببخش که بد گفتم
که رنجیدی
ببخش
آقاسید مهدی
دعایم کنید...
ممنون