به گزارش خبرنگار هنر و ادب «خبرگزاری دانشجو»، افضلالدّین بدیلبن علی خاقانی شروانی متخلّص به "خاقانی" از بزرگترین قصیدهسرایان تاریخ شعر و ادب فارسی است که از القاب مهم او "حسان العجم" میباشد.
خاقانی در سال ۵۲۰ هجری در شروان یا شیروان به دنیا آمد. پدرش، علی در شروان درودگری بود. پس از مرگ پدر، کافیالدین عموی خاقانی سرپرستی او را به عهده گرفت. شغل کافی الدین داروگری بود اما در فقه و ادبیات هم دست داشت و به همین دلیل در تربیت خاقانی تاثیرگذار بود.
مرگ دو نفر در زندگی خاقانی بسیار اثرگذار بود و او را تحت تاثیر قرار داد. یکی مرگ کافی الدین و دیگری مرگ فرزندش "رشید" که در بیست سالگی از دنیا رفت. خاقانی به مناسبت وفات این دو تن چندین قصیده و مرثیه سروده است.
خاقانی یکی از بلندپایهترین شاعران پارسی زبان و از جمله ادیبانی است که شاعران دیگر نیز بسیار از او اقتباس کردهاند. حتی شاعران بلند مرتبه ای مانند سعدی و حافظ نیز به اقتباس از بسیاری از ابداعات و مضامین او پرداخته اند.
دیوان خاقانی یکی از پیچیدهترین دیوانهاست و به همین دلیل در میان عامه مردم کمتر شناخته شده است. زیرا فهم درست و لذت بردن از اشعار او نیاز به دانش زیاد در زبان فارسی و دیگر دانشها مانند پزشکی کهن ایرانی که بیشتر بر مبنای گیاهشناسی و داروشناسی بود، نجوم، تاریخ، قرآنشناسی و حدیثشناسی دارد. از سوی دیگر، خواننده اشعار خاقانی باید با شعر پارسی از دیدگاه فنی و به اصطلاح «صنعت شعر»، به حد کافی مطلع باشد تا بتواند به اشعار پرمغز او پی ببرد.
قصاید خاقانی در مرتبهای بالا قرار دارد. از او قطعات بسیار خوبی نیز دردست است اما غزلیاتش در سطح قصاید او نیستند. از آثار خاقانی که در دست است یکی دیوان اشعار اوست و دیگری مثنوی تحفةالعراقین. علاوه برآن، میتوان به "منشأت خاقانی" و مثنوی کوتاه "ختمالغرایب" نیز اشاره کرد.
بعضی از قطعات و قصیدههای خاقانی بازگو کننده اتفاقات واقعی زندگی او هستند. از همینرو، با وجود اینکه سبک شعر خاقانی تصنع است باز هم خواننده با بسیاری از خصوصیات زندگی شاعر، ویژگیهای اخلاقی، احساسات واقعی و بطورکلی با شاعر از دیدگاه روانشناسی و جامعهشناسی زمان او آشنا میشود.
خاقانی در سال 577 - 595 هجری در شهر تبریز درگذشت و در مقبره الشعرای این شهر به خاک سپرده شد.
نمونهای از اشعار خاقانی:
دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد
عقل، کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد
داغ دلها را به سحر آن جزع جادو تاب داد
باغ جانها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد
تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب
آسمان با عشقبازی عهد و پیمان تازه کرد
عشق نو گر دیر آمد در دل سودائیان
هر که را درد کهنتر یافت درمان تازه کرد
نور تو صحرا گرفت و اشک من دریا نمود
موسی آتش باز دید و نوح طوفان تازه کرد
بر دل ما عید کرد اندوه تو وز صبر ما
هرچه فربه دید ناگه کشت و قربان تازه کرد
هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم ما به شکر
در شکر ریز جمالت گوهر افشان تازه کرد
از لبت هر سال ما را شکری مرسوم بود
سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد
شاد باش از حسن خود کز وصف تو سحر حلال
طبع خاقانی به نظم آورد و دیوان تازه کرد
تازگی امروز از اشعار او بیند عراق
کو شعار مدحت شاه خراسان تازه کرد
***
هاي اي دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرتدان
يك ره ز لب دجله، منزل به مداين كن
وز ديده دوم دجله بر خاك مداين ران
خود دجله چنان گريد، صد دجله خون گويی
كز گرمي خونابش آتش چكد از مژگان
بيني كه لب دجله، چون كف بدهان آرد
گويي ز تف آهش، لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بين، بريان جگر دجله
خود آب شنيدستي، كاتش كندش بريان
بر دجله گري نونو، وز ديده ز كوتش ده
گرچه لب دريا هست از دجله ز كوه استان
گر دجله در آميزد باد لب و سوز دل
نيمي شود افسرده، نيمي شود آتشدان
تا سلسله ايوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پيچان
گه گه بزبان اشك آوازه ده ايوان را
تا بوكه بگوش دل پاسخ شنوي زايوان
دندانه هر قصري پندي دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گويد كه تو از خاكي ما خاك توييم اكنون
گامي دو سه برمانه، اشكي دو سه هم بفشان
از نوحه جغد، الحق ماييم بدرد سر
ز ديده گلابي كن، درد سرما بنشان
آري چه عجب، كاندر چمن گيتي
جغد است پي بلبل، نوحه است پي الحان
ما بارگه داديم، اين رفت ستم بر ما
بر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلان
گويي كه نگون كرده است ايوان فلك وش را
حكم فلك گردان، يا حكم فلك گردان
برديده من خندي، كاينجا زچه ميگريد
خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان
اين است همان ايوان، كز نقش رخ مردم
خاك در او بودي ديوار نگارستان
اين است همان درگه، كاو راز شهان بودي
ديلم ملك بابل، هند و شه تركستان
اين است همان صفه، كز هيبت او بردي
بر شير فلك حمله، شير تن شادروان
پندار همان عهد است، از ديده فكرت بين
در سلسله درگه، در كوكبه ميدان
مست است زمين، زيرا خورد است بجاي مي
در كاس سر هرمز، خون دل نوشروان
كسري و ترنج زر، پرويز و تره زرينبر
باد شده يكسر، با خاك شده يكسان
پرويز بهرخواني زرين تره گستردي
كردي زبساط زر زرينتره را بستان
پرويز چنين گم شد، زآن گم شده كمتر شو
زرين تره كو برخوان، رو (كم تركوا) برخوان
خاقاني از ين درگه، دريوزه عبرت كن
تا از در توزين پس دريوزه كند خاقان