گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری؛ با همان لباسهای مشهورش آمده بود. بین تمام برگزارکنندگان اردو، من را میشناخت فقط. من هم میشناختمش. ترمپایینی ما بود. نیمسال دوم آمده بود. رفتار بیمحابا و صمیمیاش همواره همراهش بود. چه در کلاسهایی که بهندرت یکی میشد، چه در عبور از کنار هم در راهروهای دانشکده. گرم و پرهیجان. فرقی نمیکرد با تو در یک موضع باشد یا نه. صمیمی بود. با صدای بلند حرف میزد. با صدایی بلندتر میخندید. و با بلندترین صدای ممکن عطسه میکرد. لباسهای مشهورش، مشهور بود چون رنگهای تند و خالص داشت. آن سالها که از میان تمام رنگها انگار فقط مشکی و سرمهای به مدرسه و دانشگاه رسیده بود، حتی قهوهای هم رنگ محسوب میشد، چه رسد به آبی! آبی لاجوردی یکدست. به پهنای یک روسری قواره بزرگ، صد و چهل در صد و چهل. عربی سنجاقش کرده بود طرف راست صورتش. من را فقط میشناخت. آمد نزدیک. گفت حالا و بیرون دانشگاه که روسری رنگی ایراد ندارد بپوشم برادر؟
به رغم تخس و جسور نمایش دادن خودم، حتی اگر آن درون خجالتی همراهم نبود، با آن سوپرانوی صدا و سولاریتهی رنگ، نمیتوانستم سرم را پایین نیاندازم. که انداختم. آب دهانم را قورت دادم. مثل همیشه اولین واکنشم به حس ناگهانی شرم، لبخند رو به پایین بود. بعد اخم کردم و سرم را کمی، فقط کمی بالاتر گرفتم و گفتم: اردوی دانشگاه، مطابق ضوابط دانشگاه برگزار خواهد شد خواهر.
آخرینبار که این لاجوردی بیرحم را پوشیده بود، حراست دانشگاه متذکرش شده بود. او هم با تندی همیشگی پرخاش کرده بود. کشانکشان رفته بودند در دفتر حراست. بگیر و ببند شده بود. خبرش به من رسید. آن ساعت، یکی از همان معدود کلاسهای مشترک را داشتیم. غیبت کرده بود. بچهها گفتند چه شده. رفتم دفتر حراست. خودم پروندهی سیاسی بازی در حراست داشتم. اما خب پوششم، این ریش همیشه بلند و پیرهن اتو نکشیدهی پیرمردی که روی شلوار افتاده، نشان برادری بود در این مساله. وساطت کردم. ریش گرو گذاشتهام را قبول کردند. دخترک را بیمؤاخذه رها کردند. حالا باز هم آمده بود. با همان وضع. گفتم: به قوانین موجود، حتی اگر قوانین بدی هستند احترام بگذارید که هم خودتان، هم ما بیدغدغه همسفر باشیم.
یکبار دیگر هم قریب به همین مضمون را گفته بودم. آخر ترم قبل. بسیج دانشگاه، به زور و زحمت سعید ایمانی جلسهای تحت عنوان کرسی آزاداندیشی راهانداخته بود. من عضو بسیج نبودم. اما سعید گفت مجری جلسه باش. گفتم باشد. جلسهی سختی نبود. یک استاد ناظر داشتیم. تازه از هند آمده بود. ادیان، الهیات یا چیزی شبیه به همینها خوانده بود. در مملکتی یک میلیاردی که اقسام نادر ادیان را در خود داشت. یک موزهی زنده. متقاضیان صحبت، مکتوب اهم سخنانشان را از قبل داده بودند. به 5 نفرشان فرصت صحبت میرسید. از گرایشهای مختلف. در آخر هم 20 دقیقه پرسش و پاسخ. سوالهای این قسمت را گفته بودیم شفاهی بپرسند. همهچیز داشت خوب پیش میرفت که دخترک آمد. میدانستم بهم میریزد اوضاع را. چند بار دستش را بلند کرد که میکروفن را بگیرد و سوال شفاهی بپرسد. چه میخواست بپرسد؟ اصلا درگیر این بحثها نبود. فقط اهل متلک انداختن بود. نمیخواستم جلسهای که بنا بود آغاز یک دوره مباحثه در باب آزادی باشد، با مزهپرانیهای دخترک شیرینبیان تلف شود. اما شد. میکروفن به دستش نرسید. بلند شد و با فریاد و خشونت طلب فرصتی برای حرف کرد. گفتم در این مورد من که مجری جلسه هستم تصمیم میگیرم و حالا فرصتی نداریم.
گفت: اما این عین دیکتاتوریست که یک نفر برای حرف زدن یک جماعت تصمیم بگیرد.
گفتم: این قانون اینطور جلسات است. شما هم به قوانین احترام بگذارید، حتی اگر بد هستند، تا هم ما و هم شما آرامش داشته باشیم.
سر آرام شدن نداشت اما. با تهور کامل، از وسط سن پرید بالا. با عصبانیت تمام حرف زد. به این مضمون که وقتی در انتخاب لباس آزاد نیستیم، حرف زدن از آزاداندیشی مسخرهست و همین میشود که حتی اجازهی حرف زدن به همه داده نمیشود.
آن روز اما پای اتوبوس از در و دیوار بالا نرفت. صرفا با عصبانیت گفت اینکه موهایم کاملا زیر روسری باشد، بهتر از یک مقنعهی مطابق ضوابط و موهای بیرون آمده نیست؟ حتی نیایستاد جواب بدهم. البته جواب نداشتم آن روز. بار سنگین مسئولین اردو روی دوشم بود. اصلا به اصرار من پیشثبتنامش پذیرفته شده بود. رفت بالای اتوبوس و مقنعهی مشکیاش را پوشید. موهایش بیرون نیامده بود البته. آمد و روی اولین صندلی نشست. تعداد خانمها از ظرفیت اتوبوس کمتر بود. کسی از دختران چادری و همیشگی داوطلب نشستن کنارش نشد. تنهایی و عصبانیتش را تا خود مشهد روی صندلی خالی کنارش نگه داشت. فقط برای نماز پیاده میشد.
خسته و خواب، دو ساعت قبل اذان صبح رسیدیم. دو مدرسه در فاصلهی کمی از هم محل اسکان بودند. من تا چند دقیقه به اذان بین دو محل در رفت و آمد بودم تا اشکالات پیشبینی نشده را رفع کنم. دخترک روی چمدان کوچکی که داشت، در حیاط مدرسه نشسته بود. خیره به نقطهای. منتظر انگار. من خسته بودم. میخواستم نماز را بخوانم و فرصت کمی استراحت پیدا کنم. خیال خام بود البته. صد نفر سلیقهی رنگانگ را از شهرهای مختلف آوردهای و بخواهی استراحت کنی؟
بعد از صبحانه قرار اولین زیارت بود. دخترک تبعیت میکرد. رام و آرام. با مقعنهی بور شدهی دانشگاهش. به بست شیخ طوسی رسیدیم. همه با شوق فراوان راهی زیارت بودند. دخترک در ورودی صحن اصلی متوقف شد. من کمی عقبتر، ماندم که تذکری بدهم. ایستگاه اولمان کنار سقاخانهی صحن آزادی بود. اینجا نه. تکیه داد به به یکی از دیوارها. خیره ماند به بالای گلدسته. نه اشکی، نه کتابچهی زیارتی. کمی فرصت دادم و بعد نزدیک شدم به تذکر. بعد یکی دوباره، حالیام کرد که رهایش کنم. هیچوقت نه اینقدر بیحوصله بود، نه اینقدر کنارنیامدنی. حتی وقتی در دفتر حراست داشتم به جای او قول میدادم دیگر از این رنگهای توجهبرانگیز نپوشد. در آن دفتر، انگار همین که وارد مبارزه شده، پیروز شده بود. فاتحانه قول میداد و مغرورانه عذرخواهی میکرد. با آن لبخند شاد و مفرح.
به دیوار تکیه داده بود، آنگونه که شکست خوردهها! من اینطور میگویم. خودش، اما، سالها بعد که جایی در فضای مجازی بازیافتماش، اقرار کرد از قضا همان روز بعد رد شدن از بازرسی بست شیخ طوسی، آخرین شکست زندگیش را خورد. شکستی سهمگین. مثل یک باخت بزرگ با گلبهخودی در یک شهرآورد پرتماشاچی. میگفت آن روز نا نداشته یک قدم جلوتر برود. نه خجالت و نه حال عرفانی و نه هیچ چیز دیگر، صرفا نا نداشته. وقتی در آغاز سفر به دستور من رفته بود به تعویض روسری با مقنعه، برادرش پیام داده بود که حال مامانجون خوب نیست، دعا کن. مامانجون، مادربزرگش بود. که بزرگش کرده بود. به جای مادرش که کارمند بوده. هم او اصرار کرده بود که برود زیارت. آن پیامک نا و نفسش را گرفته بود. انگار روح مادربزرگ را هم به دوش کشیده بود. و در ابتدای حریم امام (ع) ماموریتش را تمام کرده بود. اما حرفی نداشت که بزند.
اینها را گفت که بگوید حلالش کنم. گفت خیلی آزار داده من و دیگر مسئولان اردو را. گفت که شوهرش رضا، پسرش علیرضا و دختر نوزادش معصومه هم حالا پیروزیهای دیگری هستند که پسِ آن شکست عظیم پیدا کرده. گفت زندگی حالا تمامش آبی لاجوردیست.