گروه دانشگاه خبرگزاری دانشحو-عابد نظری؛ برای ما زندگی اینطور ادامه پیدا میکرد. هرکدام در شهری. هرکدام در رشتهای. هرکدام به شکلی دانشجو. همهمان دبیرستانیِ یک مدرسه بودیم. همه سیزده نفرمان. چهار هم عدد کوچکی نیست. چهارتا 365 روزِ سیزده نفر. در قبراقترین حالات عمر، صرف میز و مشق یک مدرسه شد. صرف توپ و تور یک زمین چمن. از مدرسه هم که دور می شدیم، سینهزن همان هیئتی بودیم که چای-ریزش.
دانشگاه بود که دورمان کرد. دانشگاه بود که میخواست نه به زخم دنیامان بخورد نه به درد عقبیمان. حمید، حاج حمید، حاج حمید خانمحمدی میگفت نگذارید دنیا با یک مسخرهبازی به اسم دانشگاه بازیتان دهد. گفت با فراموشی و بیرفیقی کشتی بگیرید. شانهاش را به خاک بزنید. بعد به پشت سرش نگاه کرد و از راه طی شدهاش گفت. او و جمع دوستانش علیه تفرقه اجماع کردند. شدنیست.
زندگی برای ما اینطوری ادامه پیدا میکرد. من آمدم. سید علی طبا آمد. حسین رهنما آمد. سید مظلوم و متین و اکبر و زمانیان و ناکینی هم آمدند. کم نبودیم. زیادتر هم شدیم. ورودیهای بالاتر وپایینتر هم آمدند. شدیم چندتا؟ شدیم یک مشت. یک مشت دانشجو. به حاج حمید گفتیم طفیلی گروه شما باشیم که یاد بگیریم. گفت قبول. حتی محمد غفوری و فرزین نیکاندیش را گذاشت کنارمان. بلیط گرفتیم. کولهپشتی بستیم. و هر کدام رفتیم در دانشگاهی و شهری منتظر ماندیم که لحظه موعود بیاید. ما که جسته و گریخته جلسه گرفته بودیم و فکر کرده بودیم و حرف زده بودیم.
اینطوری برای ما زندگی ادامه پیدا میکرد. اینطوری فکر میکردیم زندهایم. نه که اغیار مرده باشند، نه. که ما بیشتر زنده بودیم. یکی مثل هم، یکی وقتی نوروز میشد. سه روز مانده به پایان سال، آن بلیطها و کولهپشتیها که گفتم را برمیداشتیم ومیرفتیم راهآهن و سوار قطاری میشدیم که باید. حدس بزن چند ساعت از تهران تا زابل طول میکشد؟ حدس بزن چند کیلومتر راه باشد؟ همین قدر که زیاد است، از زابل کم گفته میشود. از سیستان کم گفته میشود. از بلوچستان. از زاهدان. تو و بیشتر از تو، فقط وقتی کسی بگوید ریگی سر میگردانید سمت جنوب شرق ایران. فقط وقتی کسی بخواهد رأی ریأست جمع کند سفر میکند به آنجا. فقط اگر بگویند مرز، قاچاق، اشرار؛ نامی که به ذهن و زبان میآوری زاهدان است. وگرنه کسی میداند بیبرگوباری ایرانشهر به رغم حاصلخیزی را؟ کسی میداند نیمروز دو تا داریم؟ کسی میداند قصرقند عجب حلوای قندیست؟ تو که چشم بسته اهواز و اصفهان و مشهد و شیراز و تهران و قم و تبریز را بلدی، چشم باز کن و بگو گواتر کجای گلوی مکران است؟ کسی چه میداند. کسی چه حوصله دارد. تا بگویی میرجاوه و سراوان، تصویر ماشینی که چند برابر ظرفیت اتباع افغانستان را در خود جا داده و به سمت تهران میآید جلوی چشمها میآید.
اینطوری ادامه پیدا میکرد زندگی برای ما! برای ما که هنوز هم توهم داریم. خیال میکنیم چهارتا آجر و آهن روی هم سوار کردیم، یعنی کار. خیال میکنیم مسجد و مدرسه و حمامی که میسازیم به چه دردها که نمیخورد. خیال خام است. من هم یکی مثل تو که این نوشته را میخوانی. تفاوت ما چندان نیست. فقط من و دوستانم چند سالیست حلقه دور هم بودن نوروزمان را در زابل و روستاهایش راه میاندازیم. چند سالیست سال تحویل با لباس های کارگری غیرهمشکل به ما میرسد. چند سالیست از هر طریقی شده پولی جور میکنیم برای مصالح ساختمانی. در طول سال به روند ادامه پروژهها سرکشی میکنیم. با زابلیها رفیق شدهایم. بینمان رفتوآمد شکل گرفته. بعضی از ما حتی زبان آنها را یاد گرفتهاند. غذاهایشان را دوست داریم. آچاره و کشک زرد در خانههایمان در تهران همیشه هست. اما خب، اینها چه دردی از سیستان دوا میکند؟ اینها چه کمکی به مسجد و مدرسه میکند؟ آن روح که در تن این ساختمانها باید باشد انسان است. انسان اگر نباشد، انسان اگر مجبور به ترک زیستن باشد، آیا ریگ بیابان باید محصل مدرسه و نمازگزار مسجد باشد؟
زندگی برای آنها طور دیگری ادا میکند. گوگلمپ تلفنات را باز کن و ببین هامون کجاست؟ هامون که دو تا بود. یکی برای ایران و یکی برای افغانستان. حالا فقط یکیست برای آنها. حالا هیرمند فقط برای آنهاست. افغانستانیها هم باید حق ما را بخورند؟ دیپلماسی ظریف اگر زورش قرار است به امریکا و پنج کشور دیگر برسد، آیا از پس افغانستان برنمیآید؟ حقآبهی مردم را، بخاطر رای آوردن در دور بعدی انتخابات هم شده، کاش که بگیرند. حالا باد در سیستان، برابر با سقف سرعت در بزرگراههای ایران، میتازد. مردم به خانههایشان پناه میبرند و بعد فرونشست باد، باید با بیل در را باز کنند. تا میانه در شن آمده. شن جادهها و کوچهها را هر روز با بولدوزر کنار میزنند و فرداش باز همان. آب تا لب مرز میآید و همانجا میماند. اینطرف میشود خشک و خالی. حالا تنها لکههای آبی که اینطرف مرز هستند، سه-چهار تا چاهنیمه هستند. گودالهای بزرگی که دولت ایران در کنار زهک و زابل، در مرزش با افغانستان درست کرده. آبانبارهای بزرگ و روباز.
زندگی برای شما چطور ادامه پیدا میکند؟ گوگلمپ تلفنات را میبندی. به لوکیشن خودت برمیگردی. این نوشته را به زحمت تا آخر میخوانی. نام جنوب شرق را در ذهنات همچنان مساوی تریاک و انتحار و اشرار قرار میدهی و به قرار احتمالیات در کافهای دنج میرسی. تفاوت ما چندان نیست. من و دوستانم هم؛ لابهلای درس و دانشگاه، به پروژههایمان در زابل و زاهدان رسیدگی میکنیم. نوروز امسال دوباره به آنجا خواهیم رفت. مسجد و مدرسه خواهیم ساخت. نه نقشهی از راه دو تو، نه مدرسهسازی از نزدیک من، هیچکدام به حال حیات در آن پهنهی بیآب فرقی نخواهد کرد. با کوچ اجباری مردمی که پیش از همه و بیش از همه خشکسالی و قحطی آب را تحمل کردند، مردمی که زندگیشان پشت سدهای متعدد کشور دوست و همسایه روی شریان اصلی حیات منطقه، جان میدهد. زندگی برای آن مردم ادامه پیدا نمیکند.