از بچه هایی که خالصانه در حال تلاش برای هرچه بهتر پیش رفتن برنامه های هیئت بودند خداحافظی کردم.تمام راه با خودم فکر می کردم هیچ وقت تصور این را هم نمی کردم که یک مجموعه دانشجویی بتواند با این عظمت، هیئتی را هدایت و برگزار کند که عموم مردم از آن استقبال کنند.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، نیلوفر هوشمند؛ همینطور که قدم تند برمی داشتم و پیاده رو را به سمت دانشگاه شریف طی می کردم، درپس ذهنم، روزها و ماه ها وسالهای قبل را جستجو می کردم تا به یاد بیاورم آخرین باری که به هیئت دانشجویی رفته ام کی بوده است، شاید نزدیکترین خاطره ام مربوط به سالهای دور دانشجویی بود، حالا بعد از چند سال دوباره نوبت بودن در جمع دانشجویی آن هم از نوع هیئتی شده بود.
صدای مداحی و ایستگاه صلواتی، جوان هایی که با کاور شبرنگ کنار خیابان ایستاده و ماشین ها را هدایت می کردند، همه خبر از نزدیکی به مسجد دانشگاه شریف را می داد. نزدیک تر شدم، یک طرف غرفه نمایشگاه کتاب و سمت دیگر ایستگاه چای صلواتی بود، مردم در حال رفت و آمد از درب دانشگاه بودند. داخل محوطه مسجد حوض بدون آب مشکیپوش شده بود و کناری در ورود خواهران خود نمایی می کرد.
هیئت الزهرا دانشگاه شریف در نگاه اول
پرده را کنار زده و وارد شدم، چشمهایم دنبال آشنا می گشت، خانمها در صف نماز بودند، چشمم به یکی از دانشجویانی خورد که قبل تر با هم صحبت کرده بودیم، مسئول مهدکودک هیئت بود و همیشه از مهدکودک و نظر ائمه به آن می گفت. کنارش نشستم، بعد از نماز سلام و احوالپرسی گفتم خب من آمده ام کمک کنم، کجا جا برای کار هست؟ لبخندی زد و گفت مهدکودک 6 تا 9 ساله ها می روی؟ قبول کردم و بعد از خواندن نمازو گرفتن آدرس مهدکودک به سمت حیاط دانشگاه راهی شدم، هرچند متر یکی از دانشجویان انتظامات ایستاده بود و نوار سبز بر دوش داشت، وارد حیاط که شدم، سمت راست حجره ای را دیدم که سرتاسر آن میز است و هرکسی روی میزها چیزی می چیند، جلوتر رفتم، حدس زدم غرفه های فروش همینجا باشد، یک نفر روی میز کتاب می چید، یک نفر نوشت افزار ایرانی و چند میز دیگر مشغول چیدن چادر و روسری و ملزومات حجاب بودند، بیرون حجره میزی پر از لیوان های آب و آنطرف زمین فرش شده حیاط خودنمایی می کرد، اگر خوب به افرادی که روی فرشهای حیاط نشسته بودند دقت می کردی اکثرا مادرهایی بودند که فرزندانشان را در کنار خود داشتند، چشمهایم دنبال مهد کودکان 6تا 9 سال می گشت که پلاکارد مهد 0 تا 6 ساله ها را دیدم، جلو رفتم و داخل شدم، بچه ها دو، سه نفری در حال بازی بودند و یک مربی از خود دانشجویان کنارشان نشسته بود، یکی با بچه ها بازی می کرد، یکی برایشان برگه های رنگ آمیزی بیرون آورده بود که هرکدام یکی از مفاهیم دینی را به زبان کودکان به تصویر کشیده بودف مثلا پسر بچه ای کنار پدرش نماز می خواند یا تصویر بالا گرفتن دست پیامبر توسط امیرالمومنین برای رنگ آمیزی چاپ شده بود.
مهدکودک، پرده خوانی و اعتماد مادرها
طرف دیگر اسباب بازی دیگری برای بازی بچه ها فراهم شده بود، بچه ها و مادرهایشان جلوی در صف بسته بودند، هرکسی می خواست کودکش را به مربیان مهد بسپارد ابتدا نام و شماره تماسش را می گرفتند وروی بازوبندهای کشی که برای بچه ها تدارک دیده بودند می زدند. مادرها جلوی در منتظر نوبت شدن بودند و من در این فکر که چقدر خوب توانسته اند اعتماد مادری را جلب کنند که کودکش را به آسانی و با میل به دست مهد کودک و مربیان دانشجوی آن بسپارد، ا زمربیان مهد خداحافظی کردم و بیرون آمدم، از انتظامات آدرس مهدکودک 6 تا 9 سال را پرسیدم که کمی آنطرف تر گوشه از حیاط قرار داشت. وارد شدم و با خانمی که مربی بچه ها بود سلام علیک کردم و گفتم فلانی گفته اینجا برای بازی با بچه ها باشم، استقبالی کرد و برایم شرح داد که اینجا با بچه ها بازی می کنیم و بعد اشاره ای کرد به پرده ای که روی دیوار نصب بود و نقاشی صحنه هایی از کربلا روی آن کشیده شده بود و گفت برای بچه ها پرده خوانی داریم و تا پرده خوانی شروع شود می توانید با آنها بازی کنید.
بچه ها سر و صدا می کردند و من و مربی دیگری که آنجا بود به وسطی بازی کردن با آنها مشغول شدیم، بعد که پسرها غرو لند می کردند ما فوتبال می خواهیم و دخترها از این طرف می گفتند ما فوتبال دوست نداریم، دخترها را گوشه ای جمع کرده و با هم بازی کردیم و آنطرف پسرها مشغول فوتبال بازی کردن با مربی دیگر بودند. بچه ها که از بدو بدو کردن رمق برایشان نمانده بود روی فرش دراز کشیدند و شروع کردند به تماشای آسمان و ستاره ها، قصه ستاره ها را برایشان گفتم و منتظر شدیم تا پرده خوان بیاید، پرده خوان دختر جوانی بود که آمده بود تا قصه حر را برای بچه ها بگوید، بچه ها ردیف و آرام نشسته بودند و با دقت به حرفهای پرده خوان گوش می دادند، یکی خسته می شد و دراز می کشید ولی همچنان سراپا گوش بودند، پرده خوان از شجاعت عذر خواستن گفت و قصه چگونه عذرخواهی کردن حر و بزرگمردی امام حسین را بازگو کرد. این میان بچه ها که سراپا گوش بودند به سوالهای پرده خوان جواب می دادند و آخر سر بعد از تمام شدن پرده خوانی پشت پرده ای که نصب بود را برگردانده و روی زمین گذاشتند، همان طرح روی پرده پشت آن هم بدون رنگ طراحی شده بود تا کودکان خودشان رنگ آمیزی کنند.
بعضی مشغول رنگ آمیزی و بعضی دیگر مشغول بازی بودند، صدای روضه فضای حیاط را گرفته بود و تعداد مربی هایی که کنار کودکان بودند بیشتر شده بود، به سمت مسجد رفتم، ویدئو پروژکتور مداح را نشان می داد، چهره اش نا آشنا بود، از مداح های معروف و به نام که این روزها مرید خود را دارند نبود اما آنچه برایم جالب بود حضور این مقدار از جمعیت برای مداحی که به نام نیست، پس حتما این هیئت معنویت بالایی در خود دارد، خلوص فضای دانشجویی گوشه گوشه مسجد را گرفته بود، هرگوشه نگاه می کردی کار خود دانشجویان بود، ازپرچم های سیاه تا پخش آب و چای و غذا. آنقدر خالصانه کار کرده بودند که نیت و اخلاصشان کل حیاط و مسجد را از جمعیت مملوء کرده بود.
ماجرای مداحی که قلب ها را به کربلا میبرد
مداح شروع کرد به روضه خوانی، گفته بودم مداح معروف و به نام مثل بعضی مداحان امروزی نبود اما دل همه را به غوغای کربلا کشانید، صدا گریه از هر سو بلند بود، جمعیت که نه فقط دانشجو، غیر از دانشجویان، خانواده ها و قدیمی ترهای دانشگاه نیز بودند جای جای مجلس ماتم گرفته و اشک می ریختند. صدای روضه خوان قلب ها را سوزانده بود، صدای یا حسین جمعیت را شاید تا عرش می شد شنید، نگاهی به ساعتم انداختم، از ده شب گذشته بود، قول داده بودم برای پذیرایی از مهمانان اباعبدالله به کمک مسئولین انتظامات بروم اما باید می رفتم، مسیر تا خانه طولانی بود و چاره ای جز رفتن نبود، از بچه هایی که خالصانه در حال تلاش برای هرچه بهتر پیش رفتن برنامه های هیئت بودند خداحافظی کرده و به سمت خانه راهی شدم و تمام راه با خودم فکر می کردم هیچ وقت تصور این را هم نمی کردم که یک مجموعه دانشجویی بتواند با این عظمت هیئتی را هدایت و برگزار کند که عموم مردم از آن استقبال کنند.