گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا سلیمی؛ بخش اول ماجرای جالب زندگی دکتر هادی غلامیان، استاد جوان دانشگاه تهران را دیروز خواندید. غلامیان در ادامه این گفتگو خاطرات متفاوتی از دوران تحصیلش را بازگو کرده. از ساعتها درس خواندن در کتابخانه حرم رضوی تا شاگردی در یک کارگاه و تحمل برخوردهای سخت و تندِ صاحب کارگاه. بخش دوم این گفتگو در ادامه تقدیم میشود.قسمت اولش را هم از اینجا میتوانید بخوانید.
از کار کردن همزمان با تحصیلتان بگویید. چطور بود؟
در دوران هنرستان سر کار هم میرفتم و دوران کاردانی تا ارشد حین تحصیل کار میکردم و طراحی و ساخت دکورهای چوبی را انجام میدادم. دوره هنرستان سعی میکردم جایی کار کنم که با درسم مرتبط باشد. یکی از کارهایی که چند ماهی آنجا مشغول بودم و سپس آن حرفه را خودم ادامه دادم، کار معرقکاری و جاسوئیچیسازی چوبی بود. جاسوئیچیهای چوبی و تابلو معرق، بیشتر جاسوئیچی درست میکردم که از طریق آن درآمدی داشتم که یادم میآید آن زمان با پولی که از آن طریق کسب کردم برای خودم وسایل مورد نیازم را تهیه میکردم ولی در تمام طول تحصیل حمایت های پدرم تا جایی که توان داشتن بود و جا دارد دست پدر و مادرم را از همین جا ببوسم. در دوره کاردانی هم تمایل پیدا کردم که بروم سر کار چون در دوره کاردانی به همراه معلمم یک کارگاه نجاری زدیم که آنجا کار درودگری، معرق و رنگکاری مبلمان انجام میدادم. سپس از هم معلمم جدا شدم و شاگردی در کارگاه دیگری را آغاز کردم.
بعد از این که مغازه داشتید رفتید شاگردی؟!
بله ؛ مغازه زدیم و پس از یک مدت کارش خوب نچرخید و پس از مدتی تعطیلش کردیم. مالیات و اجاره و... زیاد شد به خاطر همین سخت شد و از طرفی هم درس می خواندم به خاطر همین برایم سخت بود به تنهایی کارگاه بزنم و آن را اداره کنم. همین باعث شد که کارم را تعطیل کنم و بروم یک جایی دوباره شاگردی کنم. آن زمان تازه بحث کارهای MDF و لترون و PVC و... آمده بود به همین خاطر رفتم آنها را هم یاد بگیرم چون خیلی از چیزها در دانشگاه گفته نمیشود و باید بروی بیرون از دانشگاه آنها را یاد بگیری.
چطور درس میخواندید؟ سخت نبود این همه درس خواندن؟
من آزمون کاردانی، کارشناسی، ارشد و دکترا را که دادم برای هر چهار آزمون در کتابخانه درس میخواندم؛ آن هم در کتابخانه حرم امام رضا که داخل خود حرم مطهر است. یادم است اولین کاری که میکردم برای اینکه درس بخوانم، میرفتم آرایشگاه و میگفتم که موهایم را تیغ بزن! به چند علت، اول اینکه زیاد به مهمانی نروم؛ و دوم این که برایم لذت بخش بود و احساس میکردم که سرم سبکتر شده است. در کتابخانه درس میخواندم و خاطراتی که در خود کتابخانه برایم به وجود آمد که بماند؛ بسیار شیرین بود. از ۸ صبح به کتابخانه میرفتم تا ۷ شب مثلاً برای آزمون کاردانی دو ماه درس خواندم و برای آزمون کارشناسی ارشد نزدیک به ۶ ماه آنجا درس خواندم. در آن زمان، از ساعت 6:30 از خانه بیرون میزدم تا هفت و نیم کتابخانه برسم و تا ۷ شب درس میخواندم؛ تقریباً ۱۲ ساعت در هر روز درس میخواندم؛ فقط برای اینکه دانشگاه تهران قبول شوم؛ اذان صبح که از خانه میزدم بیرون، همه خواب بودند و شب هم که برمیگشتم دوباره همه خواب بودند! مادرم هنگام رفتن صبحانه و ناهارم را همراهم میکرد و وقتی هم که برمیگشتم شب، شام آماده روی میز بود؛ می خوردم و سریع میخوابیدم. در اواخر آن شش ماه واقعا خسته شده بودم و روز و شبم را گم کرده بودم. خوبی که کتابخانه حرم داشت آن بود که زمانی که از درس میخوانم خسته میشدم با بچهها میرفتیم زیارت. پیش میآمد که چندین بار دور حرم راه میرفتیم و بعد برمیگشتیم ناهار میخوردیم و دوباره درس میخواندیم تا وقتی که باز خسته میشدیم. آزمون دکتری برایم آسان ترین آزمون بود، آن هم به خاطر این بود که از قبل، خود را برای آزمون آماده کرده بودم و فعالیتهای پژوهشی زیادی انجام داده بودم.
زمانی که دانشگاه قبول شده با توجه به اینکه خانوادهتان هم با رشته تان مخالف بودند عکس العملشان چه بود؟
خانوادهام خیلی خوشحال بودند اصلاً باورشان نمیشد که بتوانم بیایم تا دکتری با رتبه یک کشوری، پدرم میگفت هر رشتهای که علاقه داری برو بخوان، اما در کار و رشتهات بهترین باش.
به نظرتان شرایط دانشجوهای الان بهتر است یا زمانی که شما دانشجو بودید؟
به نظر من خیلی فرق نکرده، فقط مشکلی که هست آن است که متاسفانه هم دانشجویان آن زمان و هم دانشجویان الان هدف ندارند، برنامه ندارند؛ وقتی هدف نداشته باشند نمیدانند که به کجا برسند. برای دانشجویانی که استاد راهنمایشان هستم در زمان ثبت نام در رشته مهندسی صنایع مبلمان در ترم اول با آنها صحبت میکنم؛ اگر علاقه نداشته باشند به آنها میگویم که رشته خود را تغییر دهند؛ بروند به دنبال رشته مورد علاقه خودشان و به دنبال هر چیزی که به آن علاقه دارند. حتی اگر بگویند که مادر و پدرشان مخالف انصراف دادن هستند با آنها تماس میگیرم و به آنها میگویم که فرزندتان به این رشته علاقه ندارد و اگر همین امسال انصراف بدهد به نفعشان خواهد بود. البته رشته مهندسی صنایع مبلمان یکی از معدود رشتههایی است که متاسفانه زیاد شناخته شده نیست و بازار خیلی خوبی برای فارغ التحصیلان آن وجود دارد و پیشنهاد میکنم دانشجویان در این رشته ادامه تحصیل نمایند. برای دانشجویان علاقمند به این رشته، چشم انداز تعیین میکنیم و راههای رسیدن به هدفشان را مشخص مینماییم و به آنها میگویم با تلاش کردن به تمام خواستههایمان میتوانیم برسیم. خواستن توانستن است. مشکل دانشجویان ما این است که اولا نمیدانند که میخواهند چه کاره شوند و همچنین، نمیدانند چگونه به این هدف برسند. به نظر من مشکل الان بی هدفی است.
به نظر شما راه حل مشکل چیست؟
مشاوره! از بهترین کارها مشورت دادن و صحبت کردن با دانشجویان به صورت تخصصی و واقعی است؛ باید برای دانشجو آینده پنج یا ده سال آیندهشان را پیشبینی کنیم. که در آینده به عنوان مثال به کجا میخواهی برسی، از فلان مسیرها باید بروی؛ دانشجو خودش باید تصمیم بگیرد. راههایی از قبیل بازدید از کارخانه، نشان دادن صنعت، صحبت کردن با کارآفرینان موفق در صنعت مبلمان میتواند به دانشجویان انگیزه بدهد و برای رسیدن به اهدافشان تلاش نمایند! متاسفانه این مشکل در بسیاری از رشتههای دانشگاهی دیده میشود. به نظر من، یکی از وظیفه استاد دانشگاه آن است که دانشجویان را راهنمایی نماید و برای رسیدن به آن اهداف کمکشان نماید تا بهترین راه را برای خودشان انتخاب کنند و دیدشان نسبت به آینده رشته مورد تحصیل بهتر باشد.
از خاطرههایی بگویید که هیچ وقت از ذهنتان نمی رود؟
یک خاطره شیرین از اولین روز تدریسم به یاد دارم، اولین کلاسی که رفتم در سال 1387 بود و دانشجویان از ترم بالاییهای مقطع کارشناسی بودند، به خاطر همین کمی سخت بود. با خودم فکر کردم که چه کنم که دانشجویان متوجه بشوند که من استادشان هستم؟ چون سن پایینی هم داشتم فکر میکردم که ممکن است متوجه نشوند که من استادشان هستم. با خودم گفتم زمانی که وارد کلاس شدم در را محکم میبندم و لیست حضور و غیاب را هم در دستم میگیرم تا متوجه شوند. لیست را دستم گرفتم و وارد کلاس شدم. درِ ورودی کلاس هم جایی بود که تقریباً وقتی وارد میشدی باید از وسط کلاس میگذشتی تا برسی به جایگاه استاد؛ از ابتدای کلاس تا انتهای کلاس که به جایگاه استاد برسم برایم سوال بود که چرا همه دانشجوها از جای خود بلند شده اند! وقتی که رسیدم به جایگاه استاد و لیست را روی میز گذاشتم، یادم افتاد که خودم استادم!! می خواستم کاری کنم که آنها بفهمند استاد کلاس هستم، اما خودم یادم رفته بود و تعجب کرده بودم از اینکه آنها چرا ایستادهاند و این لحظه خیلی برایم شیرین بود.
یکی از خاطراتی که در ذهنم هست و انگیزه مرا خیلی قوی کرد برای اینکه درسم را بخوانم، این بود که در دوران کاردانی بودم، تا آن زمان میگفتم که درسم را بخوانم حالا اگر شد! همین! اما بعد از اتفاق افتادن آن خاطره مصمم شدم درس را حتما بخوانم.
رفتم در کارگاه مشغول به شاگردی شدم، تقریباً فوق دیپلم گرفته بودم؛ استادم میگفت:« هادی بپر برو دوتا چای بیاور» رفتم چای آوردم و گذاشتم جلویشان. کار نظافت همانجا را هم انجام میدادم، خیلی از کارها را انجام میدادم، با وجود اینکه کار بلد بودم. حدود یک ماه یا یک ماه و نیم کار من نظافت بود. این در حالی بود که من ۴ سال صنایع چوبی کار کرده بودم و با تمام آن دستگاهها هم کار کرده بودم. پس از حدود یک ماه نیم نظافت، ارتقاء مرتبه پیدا کردم به چای ریختن و پس از آن هم چای میریختم و هم نظافت میکردم و پس از یک ماه و نیم یا دو ماه پس از این مدت، اوستاکارم یک منگنه بادی به من داد و گفت که فقط اینجا این منگنه را بزنم. تقریباً پس از 4 یا 5 ماه به من اجازه داد که فقط در کنار اره بایستم این در حالی بود که من قبلا خودم کار بلد بودم! به من میگفت که باید این کارها را انجام بدهم. جایی که خیلی به من برخورد، جایی بود برادر استادم با یک لحن خیلی زشت و بدی به من گفت: «هادی بیا اینجا و این ظرف ها را ببر بشور!» لحنش خیلی بد بود؛ خیلی به من برخورد. آنجا بود که به خودم گفتم: «هادی! آینده این است اگر نخواهی درس بخوانی!» تلنگری بود برایم و خیلی برایم سخت بود و سر همین قضیه دو روز ناراحت بودم و با خودم میگفتم که هر طوری که شده باید درس را ادامه دهم.
الان هدفتان چیست؟
هدفم به عنوان یک استاد دانشگاه و یک عضو هیئت علمی الان این است که به امید خداوند بتوانم نیروهای ماهر و متخصص تربیت کنم. یکی از دغدغههای خود من این است که بتوانم افرادی را تربیت کنم که طوری درس بخوانند و پرورش یابند که آینده نزدیک، از لحاظ علمی، عملی و هم از لحاظ اخلاقی به درد این کشور و مملکت بخورند.
از سختی های مراحلی که گذراندید بگویید.
من سختیهای زیادی را تحمل کردم. از دوره هنرستان تا مقطع کارشناسی ارشد همزان کار و درس میخواندم؛ ولی چون هدف داشتم، سختی برایم آسان میشد. چون میدانستم که برای رسیدن به این هدف باید این کار را انجام بدهم، آن سختها را پشت سر میگذاشتم. به این ایمان داشتم که بعد از هر سختی، آسانی است. همچنین، فکر و احساس میکنم که میتوانم این تجربهها را به دانشجویان هم انتقال بدهم و به آنها بگویم که برنامهریزی کنند تا به هدفشان برسند.
در کدام مرحله احساس کردید که دیگر راحت شدید پس از تحمل سختی های مراحل درس خواندنتان؟
من هنوز هم به آن راحتی که میگویید نرسیدهام و دغدغههای بسیاری در خصوص رشته ام و صنعت مبلمان کشورم دارم. همچین، دغدغه آینده شغلی دانشجوهایم را دارم. ولی امید دارم که تمامی این مشکلات و دغدغهها به امید خدا و تلاش خودمان حل خواهد شد.
و نکته آخر؟
نکته آخر اینکه تمامی دانشجوها بایستی تلاش کنند تا به هدفشان برسند. هر برنامهای در زندگیشان دارند اگر تلاش داشته باشند و هدف گذاری کنند و برای آن هدف برنامهریزی داشته باشند به نتیجه خواهند رسید. ولی اگر اینگونه نباشد مطمئنا نمیدانند که چه کارهاند و چه می خواهند بکنند! من در زندگیام یک شعار دارم اول تلاش ، دوم لذت و سوم توکل کردن به خداوند مهربان. بعضی موقع ها میخواهیم کاری را بکنیم اما نمیشود، به آنچه که میخواهیم نمیرسیم. بایستی تمام تلاش خود را برای رسیدن به اهداف انجام دهیم اما به خدا هم توکل کنیم؛ در هر صورت مطمئن باشید که اگر تلاش کنیم یک روزی به نتیجه خواهیم رسید و من به این ایمان دارم.
با خواندن این مصاحبه خیلی انرژی گرفتم برای تلاش بیشتر در جهت رسیدن به اهدافم.
عالی هست ...............