گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، تمام شد! اعتکاف را میگویم سفری که چهارشنبه شب کلید خورد و دیشب درست بعد از نماز مغرب و اعشاء به اتمام رسید.
از چهره مسافرین میشد رضایت این سفر سه روزه را فهمید. روز اول در جایی به اندازه یک قبر که دور تا دور آن نوارهای سفید رنگ کشیده شده بود، اسکان داده شدند؛ باورشان نمیشد وداع این قدر سخت باشد.
قبل از سپیده صبح صدای هق هق گریه خیلیها را میشنیدی؛ نمیدانستی چه میگویند، چه میشنوند و در خلوت خود اشکهایشان را برای چه کسی روانه میسازند. مناجات که شروع میشد دیوارهای مسجد یک صدا الله را صدا میزدند. مداحان و سخنرانانی زیادی از جمله حجت الاسلام پناهیان، صدیقی، ابوترابی، حاج سعید حدادیان و کاتوزیان در جمع دانشجویان معتکف مسجد دانشگاه امیرکبیر حضور پیدا کردند. حرف همه انتهایش به این ختم شد؛ نکند به روز آخر برسید و دست خالی از مسجد بیرون بروید.
دیشب به عینه دستهای پر از حاجت و نیاز دانشجویان را که به سوی عرش کبریایی بلند شده بود، میدیدم. آنها واقعا سه روز بود که محرم خانه خدا شده بودند. خود را در آینه ندیده بودند و از بوییدن هر بوی خوشی خود را منع میکردند. همه دنیایشان شده بود همان جای دو در دو، روی فرش مسجد...
عدهای با کودکان خردسال خود آمده بودند و عدهای هم با مسافر کوچکی که چند صباح دیگری روی دنیا را میدید. بعضیها مسیر علم آموزی را در این چند روز ادامه میدادند؛ از دستشان کتاب نمیافتاد. سو سوی شب که فرا میرسید ساکهای خود را زیر سرشان میگذاشتند و میخوابیدند؛ خواب که نه با چشمهای خود دیدم که خواب به چشم خیلیها نرفت.
شب دوم که رسید همه لباسهای سیاه خود را به تن کردند، سربندهای یا زینب را بستند و با نوای دلنشین مداح، دعای کمیل را زمزمه کردند. شب از نیمه گذشته بود و صدای سینه زنی بچهها از هر جای دانشگاه امیرکبیر به گوش میرسید. زیباترین روزی معتکفین این دانشگاه، آوردن پرچم گنبد امام حسین علیه السلام به این مجلس بود.
دیگر هیچ کس سر از پا نمی شناخت، اما من که از دور نظاره گر خیل جمعیت عاشقان به سوی این پرچم بودم، یکباره به یاد غربت حرم خواهرش افتادم که برای او عزاداری میکردیم. در این سه شب نشد شبی که به یاد شهیدان مدافع حرم نباشیم و به یاد آنها اشک نریزیم. به یاد همسران آنها که تنها میتوان چند بیتی را در وصف شان این گونه گفت:
صدای پای تو میگفت: عازم سفرم
سکوت من: به سلامت نزار بی خبرم
هزار مرتبه شکر خدا که مفتخرم
منم مدافع خون مدافعان حرم
سحری روز سوم که خورده شد، دیگر این آدمها شبیه آن آدمهای روز اول نبودند؛ کمتر حرف میزدند، بیشتر سکوت میکردند، کنارشان میشد همیشه مفاتیح و قرآن و تسبیح را دید، نظاره کردن این صحنهها و وصف آنها شاید در ابعاد کلمات نگنجد.
سر آخر به اعمال ام داوود رسیدیم. چشمها بی تاب بود و دلها بی قرار. مدام از این طرف و آن طرف مسجد میشنیدیم فقط سه ساعت دیگر فقط یک ساعت دیگر مانده. سورههای قرآن را یک به یک همه خواندند، ای کاش حرف دلها نیز خوانده شده باشد.
شاید بتوان لحظه تلاقی دل معتکفین با خدا را آخرین سجده سومین روز از اعتکاف دانست. سجده ای که دیگر هیچ کس دلش نمیخواست سر از آن بردارد. مداح میگفت خداوند قول داده حتی اگر کسی در این سجده به اندازه مگسی اشک بریزد، گناهانش بخشیده و حاجات مستجاب خواهد شد.
صدای اذان شنیده شد حی علی الصلاة ...
این آخرین نماز اعتکاف سال 95 بود. سکوت آن قدر در فضای مسجد حکمفرما بود که میشد صدای افتادن اشکها از روی گونههای دانشجویان را شنید.
حالا پس از سه روز پلههای مسجد را پایین میرویم. عجیب است خیلیها می گویند سه روزی میشود رنگ آسمان را ندیدهاند، اما من دلهای آسمانی شده آنها را به خوبی حس میکردم. وداع سخت بود و همه یکدیگر را در آغوش میکشیدند. خانواده دانشجویان دسته گلهای زیبایی به دست داشتند و منتظر گلهای خود بودند این یادآور زمانی است که حس میکنی از زیارت کعبه؛ خانه خدا میآیی.
سر آخر ما چند خبرنگار که برای روایت خالصانه این سه روز آمده بودیم، ساکهای خود را جمع میکنیم. بغض فرو خوردهای گلوی همه ما را چنگ میزند و مدام این سوال را میپرسیم؛ آیا لایق حضور در اعتکاف سال بعد هم خواهیم بود؟