گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-فردین آریش؛ کودکی که بازی میکند گاهی گم میشود اما کودکی که گم میشود هیچگاه بازی نمیکند... (علی محمد مودب)
من از کودکی با کنکور بزرگ شدم. از روزی که ازم پرسیدند دوست داری در آینده چه کاری شوی؟ و به من فهماندند که چه بخواهم مثل همه دکتر و مهندس شوم (که هیچوقت دوست نداشتم بشوم) و چه هر نوبر دیگری باید شاخ کنکور را بشکنم. درست از همان روز، شکستن آن شاخ، کابوس و رویای همیشهام شد. چه اینکه برادرهای بزرگترم یک به یک کنکور میدادند و میدیدم آن هالهی اضطراب و نگرانی را (که ترس از قبول نشدن در کنکور بود) و مادر با دعاهای بیامانش میکوشید آن را به خوشبختی ابدی رفتن ما به دانشگاه بدل کند.
من اما دیگر آن فردینِ پیش از کنکور نیستم. اصلش فکر میکنم هیچکس بعد از کنکور آن آدمِ پیش از کنکور نیست. برای کسی که حجم زیادی از بهترین لحظات زندگیاش را (این لحظات برای خیلیها از کودکی آغاز میشود؛ دریغ!) خرج خواندن و حفظ کردن کتابهای عموما مهملی کرده که به درد لای جرز دیوار هم نمیخورند، اضطراب و افسردگی جزئی از زندگی پس از کنکور میشود. چه ساعتهایی که شبیه ماشین، تمرین تستزنی کردیم به امید خوشبختی وعده داده شده! چه روزهایی که خودمان را از زندگی و تجربههای واقعی و بهدردبخور محروم کردیم؛ یکجور جبر جغرافیایی یا تقدیر تاریخی که انگار توان مقابله با آن را نداشتیم و مثل سربازهایِ از پیش شکست خوردهای بودیم در جنگی نابرابر.
از وقتی که یادم میآید کنکور مثل سایه همیشه همراهم بوده. با این همه اهمیت کنکور برای من بیش از آنکه از سر اشتیاق برای قبولی و تجربه کردن دانشگاه باشد، تلاش برای فرار از سربازی بود. مخصوصا از وقتی که درکی معنادار از سربازی پیدا کردم و آن روایتهای مخوف و ترسناک را از وضعیت سربازها شنیدم که وجه مشترک همهشان خشونت بود و تحقیر و افسردگی. این را حالا که سرباز هستم بیشتر میفهمم. و راستش حتا فکر میکنم فرق ساختاری چندانی بین دانشجو بودن و سرباز بودن نیست. بر هر دو به شدت نظمی خشک و زمخت حاکم است و آدمها فرع بر قراردادها و قوانیناند.
کلنجار رفتن با غول کنکور البته خالی از خیالپردازی و رویا هم نبود. آن سالها درکِ منِ دانشآموزِ با تمِ سنتی از دانشگاه بیش از هر چیز لذتی بود که از تماشای فیلم «دلشکسته» میبردم و شهاب حسینی که نقش یک پسر مذهبی را بازی میکرد و عاشق دختری بورژوا شده بود. فیلمی که وقتی به دانشگاه آمدم دیگر دوستش نداشتم و به نظرم زیادی آبکی و سرکاری آمد. مخصوصا با آن شعارهای گل درشتِ «آرمان مثل آینه است» و «دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست» و اینجور چیزها.
یادم هست آن وقتها روبروی خانواده ایستادم و تلاشهایم را برای قبولی در کنکور به خواندن چندباره جزوات و کتابهای درسی محدود کردم و هیچ کتاب کمک آموزشی از دو کمپانی بزرگِ کاسب کنکور نخریدم. زورم میآمد که این همه پول بیزبان را میریزند توی حلق آنها و دانش به دکان دو نبشی تبدیل شده که سر ملت و خانوادهها را با آن شیره میمالند. پیش خودم میگفتم زکی! و به ریش رفقای مایهداری میخندیدم که خودشان را در کلاسهای کنکور و آزمونهای آزمایشی و کتابهای کمک درسی غرق میکردند.
شبی که برادر بزرگ داشت با کامپیوتر خانگی نتیجه کنکور من را از سایت سنجش نگاه میکرد من داشتم بازی پرسپولیس و صبای قم را تماشا میکردم. بعد با خدا قرار گذاشتم که اگر تهران قبول شوم حاضرم تیم محبوبم پرسپولیس ببازد. البته که فکرش را هم نمیکردم چند دقیقه بعد خبر قبول شدن من در دانشگاه با خراب شدن پنالتی پرسپولیس و شکستش از صبا (همراه با عذاب وجدانی تاریخی برای من) همزمان شود. بعدها فکر کردم کاش قرار بهتری با خدا گذاشته بودم. معامله زیادی منصفانه بود!
حالا من یک پسر 27 سالهام که دلتنگ هر چیزی در گذشتهام باشم، دلتنگ کنکور و آن سالهای تباه شده نیستم. حالا به کنکور که فکر میکنم بیش از هر چیز یاد شعر علیمحمد مودب میافتم که بار اول از زبان برادر بزرگ شنیدمش. گفته بود: «کودکی که بازی میکند گاهی گم میشود اما کودکی که گم میشود هیچگاه بازی نمیکند!» و من کودکی هستم که مثل خیلیهای دیگر با کنکور گم شدم و حالا سالهاست که دنبال خودم میگردم. برای لحظهای کودکی کردن. بازی کردن. زندگی کردن.