آگهی را روی فیس بوک گذاشتم. تمام افرادی که در شهر میشناختم را به event شب یلدا دعوت کردم. نصف شان دانشجو بودند و ما بقی افرادی که طی فعالیتهای متفرقه با ایشان آشنا شدم. از ساعت ۶ عصر تا ۹ شب.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-یزدانسلطانپور؛ آگهی را روی فیس بوک گذاشتم. تمام افرادی که در شهر میشناختم را به event شب یلدا دعوت کردم. نصف شان دانشجو بودند و ما بقی افرادی که طی فعالیتهای متفرقه با ایشان آشنا شدم. از ساعت ۶ عصر تا ۹ شب. در توصیف event ذکر شده بود که میوه، آجیل و اسنک خواهیم داشت. برای همین وقتی «دادا» با غذاهای جورواجور مواجه شد تعجب کرد. ظرف آجیل را کشیدم آوردم جلوش و گفتم:«آجیل و میوه سرجاشه، فقط یک سری غذا دیگه اضافه ش.» هوس استانبولی پلو کرده بودم. فاطمه بهش میگوید لوبیا پلو. تا زمانی که در مورد چیز مشترکی صحبت میکنیم فرقی نمیکند چطور بنامیمش. کافی است که بدانیم نزد دیگری طوری دیگر نامیده میشود. اینجا فقط کار مغز مضاعف میشود، ولی چاره چیست؟ لحظهای مغز هنگ میکند و بعد از بررسی اطلاعات حافظه متوجه میشود که همه چیز رو به راه است. هر وقت فاطمه پیشنهاد خوردن لوبیا پلو را میدهد ذهنم تصویری از ترکیب برنج و لوبیا سفید را به عنوان اولین جستجو ارائه میدهد و چند لحظه بعد تصویری از برنجی قرمز با لوبیا استامبولی خردشده و گوشت چرخ کرده را نشان میدهد. این تنها لحظهای نیست که مغزم هنگ میکند. در بلاد فرنگ دهها بار در روز این فرایند تکرار میشود. شخص جمله اش را میگوید، فکر میکنم که منظورش را گرفتم درنتیجه در جواب "اوکی" میگویم، شخص میرود و لحظاتی بعد تازه مغزم نتایج جدیدی از تحلیل حرفش را ارائه میدهد و متوجه میشوم که منظورش چیز دیگری بود.
استامبولی پلو برای سه نفر حداکثر چهار نفر کافی بود اگر میخواستند سیر از همین یک غذا بخورند. در حالی که هر کس دو قاشق در بشقابش میکشید تا طعم آن را امتحان کند. اگر خوششان میآمد دوباره به سراغش میآمدند. Angelo ذائقه اش به من نزدیک است. او برگشت به سراغ استامبولی پلو و یک بشقاب پر ازش کشید. به هیکلش نمیخورد این طور اشتها داشته باشد، ولی به اندازه سه نفر غذا میخورد. عوضش Maria، معلم زبان فاطمه از هر غذا یک قاشق خورد و تا آخر شب مدام تعریف کرد. تغذیه زنان همچنان برای من یک شگفتی است. در یک برهه از زندگی شان آنقدر در خوردن زیاده روی میکنند که بعد از آن هر چقدر خوردن شان را محدود کنند به وضعیت بدنی دلخواه نمیرسند. شاید خودشان هم میدانند که قرار نیست به حالت دلخواه برسند و این بازی را راه انداخته اند که سرگرمی در زندگی داشته باشند، دلیلی برای ادامه دادن. هر کس آن مسیری که گمان میکند درست است را پیش میگیرد. مثلاً رژیم غذایی که دادا دنبال میکند به او اجازه مصرف هیچ یک از غذاهای شام را نمیداد. نه تنها از خوردن گوشت و تخم مرغ پرهیز میکند بلکه پیاز و سیر، شکلات، قهوه و چای هم مصرف نمیکند. اینها را همان شب برایم توضیح داد. از کشک بادمجان و کوکو سبزی برای دوستانی که رژیم گیاه خواری را دنبال میکنند آماده کرده بودیم که گمان میکردیم شامل او هم میشود. در هر صورت انتظار غذا را نداشت. فندق شکن را دستش گرفت و گردو، بادام و فندق میشکند و میخورد. پرتقال و نارنگی خوردنش با لباس سر تا پا نارنجی که پوشیده بود به چشم نمیآمد. این یونیفورمی بود که همهی داداها در سراسر دنیا میپوشند. "دادا" عنوانی است که به افرادی که به سطحی از درک در مرام "تانترا" رسیدند خطاب میشود. معنی لغوی آن "برادر" است. اسمی که والدینش بر او گذاشتن را یادم نیست، یک اسم هندی هم که از طرف پدر روحانی شان به آنها اعطا شد را هم هیچ وقت یاد نگرفتم. پس همان دادا صدایش میکردم. مرکز یوگایی را در مرکز شهر مدیریت میکرد. اسم باشگاه "تانترا یوگا" بود. یعنی رها شدن از تاریکی. آخر یکی از جلسات یوگا خودش برایم توضیح داد. به او گفته بودم که در فرهنگ ایرانی آغاز بلند شدن روز را جشن میگیریم و از همان لحظه برای شب یلدا دعوتش کردم.
ماریا دستور پخت هر سه غذا را پرسید. در مورد کشک کنجکاو بود. درحالی که نه تنها برای او بلکه برای هیچ کس دیگری سؤال پیش نیامده بود که در شب چله بادمجان از کجا میآید؟! هرچند عجیبتر از دیدن هندوانه که نیست. هر شب یلدا این سؤال برایم تکرار میشود: «هندوانه چطور وارد فرهنگ شب یلدا شد؟» در مورد ماهی قرمز و تخم مرغ رنگی در سفره نوروز فرضیههایی هست. این که یکی از سال نوی چینی و دیگری از عید پاک مسیحیان با فرهنگ ایرانی ترکیب شد. اعتقاد راسخ مردم به تهیه هندوانه این سؤال را برایم پررنگتر میکند. علاقه شان به شکستن هندوانه در زمستان بی رنگ شاید ریشه در رنگ شادش داشته باشد، یا شاید هم آن هندوانه نوید تابستانی با روزهای بلند را میدهد که میوههایی با رنگهای شاد را برای ما مهیا میکند. هرچند رواج فنآوری کشت گلخانهای و آسان شدن حمل و نقل شگفتیهای این چنین را از انسان امروزی دور کرده است. دیگر دیدن توت فرنگی و هندوانه در چله زمستان کسی را شگفت زده نمیکند. چه بسا از بی حال بودن گوجه و بادمجانها در زمستان به میوه فروش شکایت کنند! تغییر فصلها به چشم اهالی شهرها محدود به شرایط آب و هوایی شده. آیا خبر بلند شدن روزها برای یک شهروند امروزی همان قدر خوشآیند است که برای یک شهروند صدههای قبل؟ دیگر به طبیعت وابسته نیستیم که از دگرگون شدن آن ما هم دگرگون شویم، به نظام اقتصادی مان وابسته هستیم چرا که اوست که در هایپرمارکتها غذای ما را تهیه میکند، دیگر برای گرم شدن به درختان نیازی نداریم، سیستم گاز شهری ما را از سرما در امان میدارد. ارزش روشنایی که خورشید در اختیار ما میگذارد نزد شهروند امروزی کاهش یافته است. مثل بچهی لوسی که هرچه هوس کند برایش مهیا میکنند. شهروندان مدام به سراغ شگفتیهای جدید میروند. لذتهای سادهای که در تغییر فصل بود از بین رفت. اگر میتوانستند بر روی کل شهر پوششی میکشیدند تا برای ما هم مثل گوجههای گلخانهای شرایطی مساعدی مهیا کنند تا کارایی مان در زمستان کاهش نیابد.
صبحهای سرد و تاریک زمستان میلی به خروج از رخت خواب و حضور سر کلاس درس ندارم. این بی میلی را در دیگر دانشجویان هم میبینم. همه منتظر تعطیلات نوئل اند. از ۲۵ دسامبر تا ششم ژانویه مراکز آموزشی تعطیلند. به روایت کلیسای کاتولیک ۲۵ م. روز تولد مسیح است و به روایت مسیحیان ارتودکس ششم ژانویه مسیح بهدنیا آمد. در هر صورت این ۱۲ روز دانشگاهها تعطیلند. از آنجایی که ۵۰۰ سال بعد از مسیح محاسباتی برای تعیین تاریخ تولدش صورت گرفت، خود کاتولیکها اعتقاد دارند که این یک تاریخ حدسی است و در سال تولدش هنوز شک است چه برسد به روزش. بسیاری اعتقاد دارند که روز اعلام شده توسط کلیسا هم زمان با انقلاب زمستانی Winter Solstice است که رومیها جشن میگرفتند. این جشن قبلتر از دین مسیحیت در بین مردم رواج داشته و بعدها کلیسا به آن رنگ و روی مذهبی داد. معادل آن، آیین میترایی نزد ایرانیان است که با بلند شدن روز و برای به استقبال روشنایی رفتن جشن گرفته میشود. مسیحیان ارتدکس در ارمنستان، روسیه، اروپای شرقی، بالکان و اتیوپی، خبر تولد مسیح که توسط سه مغ پارسی اعلام شد را جشن میگیرند. این واقعه را منتسب به ششم ژانویه میدانند. نام آنها کاسپر، پالتازار و ملیکور بود. آنها پیام روشنایی را آوردند. ولی ظاهراً این سه نفر به درد بازار نظام سرمایه داری نمیخوردند چرا که انتهای تعطیلات سر و کله شان پیدا شده است نه مثل بابانویل روز عید. بازار به شخصیتی نیاز دارد که مردم را حسابی قبل از تعطیلات به خرید تشویق کند. Saint Nicholas یک ماه قبل، یعنی در ششم دسامبر، در آلمان جشن گرفته میشود. این سانتا به بچههایی که آن سال را خوب رفتار کردند هدیه میدهد. هدیه دادن خوب است، بازار را از رکود در میآورد. دیگر این کلیسا نیست که به نامگذاری روزهای سال به اسم سانتاها علاقه دارد، این بازار است که بر آن تأکید دارد. Saint Valentin، روز مادر، روز پدر، جشن تولد و... اهمیتی ندارد کادوها مورد استفاده قرار نگیرند، تولید مهم است. Salvo یکی دیگر از مهمانهای شب یلدا تلاش میکند بدون تبادل پول زندگی کند. عمده محصولاتی که مصرف میکند را در مزرعه ش. کشت میکند. مازاد مصرف خود را به همسایگان هدیه میدهد. آنها هم در جواب لطفش محصولات و یا خدماتی به او میدهند. دفعه قبل که به مزرعه ش. رفتم پسته، عناب و گل گاوزبان برایش بردم. شب یلدا برایمان پرتقال، نارنگی و کدو آورد. این میوهها را م. به ظرف میوه موجود بر روی میز اضافه کردم. در آگهی event شب یلدا علاوه بر خوردن خواندن شعر ایرانی هم ذکر شده بود. آنجلو پیشتر از همه داوطلب شد تا برگهای از دیوان حافظ انتخاب کند. دانشجوی سال سوم رشته پرستاری بود. قصد داشت بعد از فارغ التحصیلی به انگلستان برود. تعداد پرستاران در آن کشور کفاف جمعیت پیر این کشور را نمیدهد. خبر خروج انگلستان از اتحادیه اروپا پکرش کرده بود. شاید منتظر بود که از طرف حافظ خبری از فردایش بشنود. فردایی روشن تر.