کتاب صوتی «پوتین قرمزها» اثر فاطمه بهبودی، به روایت زندگی مرتضی بشیری بازجوی جنگ روانی در قرارگاه خاتم الانبیاء میپردازد.
به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، کتاب صوتی «پوتین قرمزها» اثر فاطمه بهبودی، به روایت زندگی مرتضی بشیری بازجوی جنگ روانی در قرارگاه خاتم الانبیاء میپردازد و خاطرات جذاب او از بازجوییهای افسران عراقی را بازگو میکند.
دربارهی کتاب صوتی «پوتین قرمزها»:
کتاب «پوتین قرمزها» از ۳۶ فصل و یک مقدمه تشکیل شده که فاطمه بهبودی در مقدمه این کتاب به نحوهی نگارش اثر، موانع و مشکلات پیش روی خود در این زمینه اشاره میکند. در فصلهای ابتدایی به روایت قسمتی از بازجوییهای مرتضی بشیری از افسران عراقی در ایران میپردازد، سپس زندگی شخصی او و نحوهی ورودش به جبهه و نقش او در جنگ تحمیلی را شرح میدهد.
این اثر در قالب اول شخص و از زبان مرتضی بشیری روایت میشود و نحوهی فعالیتش در ستاد جنگ روانی و نیز مراحل بازجویی از اسرای عراقی را برای شما به تصویر میکشد. همین روایت جلسات بازجویی یکی از جذابیتهای خاطرات بشیری است که گاهی در خلال شرح این خاطرات رویدادهای تاریخی نیز بیان میشود که فجایع اتفاق افتاده در جنگ تحمیلی را به وضوح نشان میدهد. از جمله این موارد میتوان به بازجویی از محمدرضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم و حضور او در ام الرصاص اشاره کرد.
در بخشی از کتاب صوتی «پوتین قرمزها» میشنویم:
دانشجوی آرامی نبودم. علیه رژیم شاه فعالیت میکردم. اولین مواجههام با ساواک سال ۱۳۵۲ بود. در یک بگیر و ببند دانشگاهی دستگیرم کردند. در اعتراض به دخالت امریکاییها در امور ایران، به ماشین پیمان سنتو حمله کردیم. جلوی جمعیت ایستاده بودم و به طرف ماشین سنگ پرتاب میکردم. تعداد بچهها که زیاد شد و شعارها کوبنده، سپردارها آمدند و ما کشیدیم عقب. از جمعیت جدا شدم و رفتم طرف دری که به خیابان تخت جمشید میخورد تا رد گم کنم. یکمرتبه دستی از پشت یقهام را گرفت. تا به خودم بجنبم، چشمهایم را بستند و سوار ماشینی کردند و بردند.
وقتی چشمهایم را باز کردند، دستبسته روی یک صندلی توی یک اتاق خالی و تاریک نشسته بودم؛ در حالی که نورافکنی مستقیم به چشمهایم میتابید. با این شیوه میخواستند حالتهای صورتم را، که یک متهم بودم، زیر نظر داشته باشند. از طرفی، با تاباندن طولانیمدت نور باعث به هم ریختن اعصابم بشوند. اما من، که از طریق دوستانم با شیوههای آنها آشنا بودم، خودم را نباختم و گفتم: «حالا فرض کنید اعصابم خرد شد، سؤالتان را بپرسید!»
بازپرس کفری شد و مشتی به فک راستم زد، که چانهام جابهجا شد. این بازجوییها دربارۀ فعالیتهای مذهبی و شرکت در جلسات سخنرانیهای دکتر شریعتی بود. با سؤال و جواب کردن از دستگیرشدگان قصد داشتند افراد دیگری را که در خط امام بودند، شناسایی کنند. میدانستم مسئول امور دانشجویی دانشکده ساواکی است؛ بنابراین هر بار که از من میپرسیدند با چه کسانی ارتباط دارم، اسم این ننهمرده را میبردم!