گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- محمدصالح سلطانی؛ سایهاش از جایی اواخر سال سوم، میافتد روی سر زندگیِ دانشجو. تابستان سال سوم به سال چهارم، وقت تعیین مسیر است. به انتهای جاده نزدیک شدهای و باید یک سوی این هزارتو را برای ادامه راه انتخاب کنی. بعضیها سال پنجم را انتخاب میکنند، که یک سال دیگر شیرینیِ دانشجوی کارشناسی بودنشان تمدید شود و زمان تعیین مسیر عقب بیفتد. یک عده راهشان را جدا میکنند و میروند سراغ تحصیلات حوزوی. یک عده دیگر بار و بندیلشان را میبندند و میروند به سوی سرنوشتی که خیال میکنند در اروپا و امریکا بهتر رقم میخورد. چند نفری هم که بیش از بقیه درس خواندهباشند، با سهمیه استعداد درخشان و بدون کنکور میروند آن سوی پل. گروهی هم قیدِ دانشگاه را میزنند و میافتند پی زندگی با همان لیسانسشان. کسی که نه همت تحصیلات حوزوی را داشته باشد، نه به دنبال اپلای باشد، نه از ارشدِ بدون کنکور مطمئن باشد، نه بتواند با لیسانسِ خالی کاری از پیش ببرد و نه حتی واحدی برایش مانده باشد که 5 ساله کند، باید برگردد به چهار سال قبل. باید دوباره بنشیند پشت میز و تست بزند و جزوه بخواند و هایلایت کند و نکته بردارد. باید مداد و پاککن نرم بگذارد در جامدادیاش. باید رجعت کند به دورانی که بعید است خیلی دوستش داشته باشد. باید «کنکور بخواند».
قصهی «کنکور ارشد» معمولاً از جایی در ابتدای اردیبهشت آغاز میشود. وقتی سال قبلیها کنکورشان را بدهند و برسی اولِ صف و بایستی پشت کنکور. من اما شروع ماجرا را کمی عقب انداختم. اول تابستان بود که مشورتهایم را گرفتم و دیدم راهی جز کنکور دادن برایم نمانده. گرایشها و رشتهها را بالا-پایین کردم و رسیدم به همین رشتهای که هستم و همان گرایشی که بیش از بقیه به من میخورد. البته چارهای جز رسیدن به این رشته نداشتم. آرام آرام تبلیغات موسسات کنکور ارشد شدت میگرفت و آزمونهای جامع شروع میشد و من هنوز حال و حوصله شروع کردن برای کنکور را نداشتم. تقریباً تمام کسانی که طرف مشورتم بودند، از بهمن شروع کرده بودند به خواندن. میگفتند جو رقابتی کنکور ارشد خیلی خیلی کمتر از کنکور کارشناسی است و اگر دو-سه ماه منظم و درست درس بخوانی و دو-سه آزمون آزمایشی بدهی، رتبه خوبی میآوری. تنها چیزی که وسط هیاهوها و دلآشوبههای ارشد آرامم میکرد همین بود. هر وقت کسی را در کتابخانه مرکزی مشغول تست زدن میدیدم، با لحنی که حتی دلم هم میفهمید فقط قصد آرام کردنش را دارم به خودم میگفتم:« آره بابا. ارشد اصن سخت نیست. بهمنم شروع کنی میرسی. اینایی که از الان میخونن جوگیرن. آره بابا.» با همین جملات، پاییز را هم گذراندم. 21 واحد درس برداشتم تا بارِ ترمِ بعدیام سبک شود و وقت برای کنکورخواندن خالی بماند. گاهی میدیدم پشت سرم در کلاسهای یکی از دروس همین 21 واحد، سه-چهار نفر از بچهها نشستهاند به جزوه خواندن و تست زدن. باز نگرانی سراغم میآمد که نکند اینها جلو بزنند و نکند رتبه خوبی نیاورم و... که با همان لحن دلساکتکن میگفتم:« آره بابا....» و حواسم را میبردم سمت استادی که داشت درس میداد و مشق میگفت.
دیماه رسید و دیگر هیچ «آره بابا»یی نمیتوانست کارهای کنکور را عقب بیندازد. همان روزهای اول ماه و پیش از شروع سیلِ آزمونهای پایانترم، رفتم کتابفروشیِ مرکزیِ موسسهی مشهوری که همه کنکوریهای «مهندسی صنایع» سراغش میرفتند. ده کتاب و پنج جزوه خریدم به قیمتِ تقریباً یکسوم کل پولِ آن ماهم. شد سه پلاستیکِ سنگین که کشانکشان از متروی میدان ولیعصر(ع) آوردم تا خانه و ریختم کف اتاق. همین که کتابها پهن شدند و با نظم و ترتیب گوشه اتاقم جا گرفتند، دلشوره عجیبی نشست کفِ دلم و هنوز که هنوز است بیرون نیامده. برنامه درسخواندن را ریختم برای اول بهمن، بعد تمام شدنِ امتحانات نیمسالِ 21 واحدی. تعطیلات بین دو ترمی که همیشه آرزوی رسیدنش را داشتم و برایش یک عالمه برنامه میریختم، حالا آوار میشد روی سرم و آرزوی نیامدن یا دیر آمدنش شده بود مهمترین رویای شبهای دیماه من.
بهمن رسید و من هبوط کردم به پشت میز. حالا همدمِ چراغ مطالعهی مهتابی و جزوه و چرکنویس شده بودم. معاونت فرهنگی دانشگاه یک اردوی مفصلِ فرهنگی-تفریحی گذاشته بود برای همان ایام. به عنوان نماینده نشریات دانشجویی دعوت شده بودم به اردو، اما باید پشت میز مینشستم و جزوه میخواندم. نرفتم. دو ماه بعد، نزدیک عید، اردوی راهیان نور بود. اردویی که سال قبلش هم آن را از کف داده بودم. باز هم باید پشت میز مینشستم و درس میخواندم. نرفتم. همه این نرفتنها جایی کنج دلم انباشته شد و آرام آرام خستهام کرد. تنها اردویی که در کارش نه نیاوردم، اردوی سالیانهی مشهدِ هیات دانشگاه بود. هیچ درس و بهانهای نمیتوانست هوای مشهد را از سرم بیندازد. رفتم. نشستم روبروی گنبد، در صحن گوهرشاد و نگاهم را دوختم به آن خورشیدِ طلایی. نگاهی که انبوهِ غم و خستگی را ذرهذره از دلم آب میکرد.
بیش از یک ساعتِ متوالی نمیتوانستم درس بخوانم. خسته میشدم. دستم دنبال بهانه بود تا از تست زدن فرار کند. هزار فکر ریز و درشت، از همان لحظه که کتاب را باز میکردم میآمد سراغم. چرا اینجام؟ چرا باید این رشته را بخوانم؟ اصلاً چه کسی گفته مسیر موفقیت از زدن تستهای ریاضی1 و ریاضی2 میگذرد؟ مگر لیسانس، مدرک کمی است که نتوانم با آن زندگیام را بگذرانم؟ اصلاً چرا 5 ساله نکردم؟... چراها توی سرم وول میخوردند و به ساعت دوم نرسیده، مجبورم میکردند بلند شوم و استراحتی بکنم. فقط سه روز در هفته دانشگاه داشتم و سه روزِ کامل در خانه میماندم برای درس. یک روز را هم میرفتم سرِ کار و پیش دوستان، که اگر نمیرفتم حتماً حالم از چیزی که بود هم بدتر میشد.
روزهای دانشگاه هم مثلِ روزهای خانه، گرفته بود و پر از درس. زمان خالی بین کلاسها را میرفتم مینشستم در کتابخانه برای مطالعه. یک ساعت به یک ساعت هم بیرون میزدم و هوایی عوض میکردم. گاهی هم وسط درسها، مثلاً وقتی چند تست متوالی را درست میزدم، به خودم اجازه میدادم که اینترنت روشن کنم و تلگرام چک کنم تا حالم از یکنواختی در بیاید. در بهمن و اسفند، خود من یکی از آنهایی بودم که در پیش بودن کنکور ارشد را به همه داوطلبینش یادآوری میکردم. یکی از همانهایی که چند کتاب قطور جلوی رویش باز کرده و هرکسی که از کنارش رد میشود باید به خودش دلداری بدهد که«آره بابا. اینایی که انقدر درس میخونن جوگیرن». از بیرون، یک دانشجوی کوشا و درسخوان و آماده برای کنکور ارشد به نظر میرسیدم. از درون اما کلافه بودم و از هم گسیخته. حال و حوصله نداشتم. حس میکردم آمدهام به تبعید. با خودم میگفتم این حق منی که در تمام این چهار سال کم نگذاشتم و همیشه درسهایم را سر وقت خواندهام نیست که اسیر کنکور بشوم. با خودم میگفتم نباید در یکی از بهترین سالها برای فعالیت دانشجویی و کمک به هیات و بسیج، حبس شوم در کتابخانه و گم شوم لای تستها. احساس میکردم این حقم نیست و همین، بیشتر کلافهام میکرد. هر بار سرِ ناهار توی سلف یا وسط صف نماز، باید به سوال «چه خبر از کنکور؟»ِ دوستان پاسخی با اعتماد به نفس میدادم و لبخند میزدم. این، سخت بود. برای کسی که خودش را در تبعید و حبس بداند، خیلی سخت بود.
نه سُمبهی کنکور ارشد آنقدر پرزور بود که مرا در عید هم خانهنشین کند و نه هیچکدام از اعضای خانواده دوست داشتند خاطرهی عیدِ بی سفر و بی تفریحِ سالی که کنکور کارشناسی داشتم را تکرار کنند. این شد که سفر عید خانواده را قربانی کنکور ارشد نکردم و قسمتمان، این بار هم مشهد بود. دوباره رفتم نشستم کنج صحن گوهرشاد، روبروی گنبد و با نگاه، دلم را آرام کردم. پرسه میزدم در هوای خوب و لطیفِ بهار مشهد. بین صحنها میچرخیدم و تلاش میکردم به راهِ میانبری فکر کنم که کنکور را برایم قابل هضم کند. هوای سبک مشهد و عطر خوشایند حرم را میریختم به سینهام و خیره میشدم به آینهکاریها تا کمکم بذر امید در دلم جوانه بزند. از آبِ سقاخانه میخوردم تا خنکایش حالم را بهتر کند. «حوّل حالنا» را در آن بهشتِ زمینی، نرمنرم و ذرهذره لمس کردم. احساس میکردم دستی آمده و شانهام را گرفته که حالم روز به روز بهتر میشد. لبخند را در جایجای آن صحنها و رواقها حس میکردم وقتی در روزهای بعد، نگرانی و احساس در تبعید بودن، دور شد و دور شد و دور شد.
روایت را باید همینجا تمام کنم. جایی میان خوف و رجا. جایی وسط حالِ خوبِ بهار و تبعیدِ زمستان. جایی در میانه لبخند و اخم. اینکه آخرش پسرِ کنکوریِ ماجرا چه رتبهای بیاورد و کجا قبول شود و چطور قبول شود، فرعِ ماجراست. اصلش اما چیزی است شبیه خود زندگی، اتفاقی در جوهرهی زیستن. که مگر زندگی چیزی جز رفت و آمد میان بهار و زمستان، و ایستادن میان خوف و رجاست؟