گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-امیرعلی رضایی؛ با اینکه توی گوشیش پر بود از مداحی و روضه. با اینکه تمِ مذهبی داشت و آدم را یاد آدم خوب های فیلم هیا دهه شصت می انداخت، از آنها که بوی شهادت می دادند و با اینکه کار تشکیلاتی جدی می کرد اما میم اصلا هیأتی نبود. و توی جلسات هفتگی هیأت دانشگاه هم شرکت نمی کرد. مخالف عزاداری های دسته جمعی بود؟ نمی دانم ولی حتما طرفدار یک جور هیأت تک نفره بود. فارغ از همه احتمال ها و بدگمانی ها یک بار باهاش حرف زدم. چند روز مانده بود به محرم. بچه ها داشتند حسینیه را سیاه پوش می کردند. ما توی حیاط خوابگاه راه می رفتیم. غروب بود. میم گفت من با امام حسینی که فقط به کار آه و ناله و گریه و زاری کردن بخورد مخالفم.
می دانستم منظورش را. یک بار که می خواست برای مناظره انتخاباتی از تریبون هیأت استفاده کند بچه ها مخالفت کرده بودند. اصلش اینکه گفته بودند هیأت را وارد این مسائل نمی کنند و نمی خواهند امام حسین درگیر بازی های سیاسی و اختلافات داخلی شود. می گفتند این کارها بچه ها را از امام حسین و هیأت دور می کند. و اینکه ما دنبال دردسر نیستیم و سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند و از این جور حرف ها.
برای میم اما عزاداری هدف نبود. ابزاری انگیزشی بود برای مبارزه و کنش. به قول خودش آنچه حقیقت دارد و ارزش جنگیدن تنها «عدالت» است. و تنها دوگانه ای که واقعی است ظالم و مظلوم است. چپ و راست، اصلاح طلب و اصول گرا، روشنفکر و مذهبی برای من وجود ندارد. تنها ظالم هست و مظلوم. حالا توی هر پوستینی که می خواهد باشد. و هر وقت این طوری حرف می زد صورتش سرخ می شد. خون می دوید توش خطوط چهره اش. انگار که در جلسه دادگاه باشد و با مشت کوبیده روی میز خطاب به قاضی بگوید اعتراض دارم! میم برخلاف حرف هایش که شور داشت و تنش و ناآرامی ظاهر گرم و مهربانی داشت. پیش خودت فکر می کردی دنیا را آب ببرد این یکی را خواب می برد حتما. یک جورهایی شنیدن این حرف ها به آن قیافه نمی خورد. عاشق عطار هم بود. خاصه تذکره الاولیا که این هم بهش نمی خورد. چند بار این را شنیده بودم ازش که: «هر چیزی را زکاتی است و زکاتِ عقل، اندوهی ست طویل...»
میم را در دانشگاه از در بیرون می انداختند از پنجره تو می آمد. می گفت توی دانشگاهی که گرد مرگ پاشیده اند و دانشجوها شبیه بچه مدرسه ای ها فقط دنبال درس و مشق شان هستند هیأت باید کاری کند که بچه ها سردر گریبان نباشند. بروند یقه رئیس دانشگاه را بگیرند. یقه هر کسی را که می خواهد بچه ها خنثی و مِلو باشند و کبریت بی خطر. خلاصه توی روزگار چهاردیواری اختیاری و کلاه خودت را بگیر باد نبره میم آرمان گرای تنهایی بود که می خواست بازی را بهم بریزد.
میم شبیه شناگری بود که برخلاف جریان آب شنا می کرد. شاید و برای همین بیشتر اذیتش می کردند. پشت سرش حرف درآورده بودند. میگفتند فلانی منحرف است. با امام حسین مخالف است. میم اما چیزی نمی گفت. تا اینکه یک روز خبر رسید خودش هیأت راه انداخته است. یک جور هیأت خانگی دانشجویی. سخنران یک طلبه افغانستانی بود! بین مهمان ها هم چند تا جوان افغانستانی بودند. شنیدن روضه امام خسین با واژه های شیرین فارسی افغانستانی از زبان آن طلبه افغان تجربه متفاوتی بود. بعد از سخنرانی نوحه خوانی بود و سینه زنی. نگاهش کردم. خودش را قایم کرده بود. کز کرده بود گوشه ای و چشم هایش خیس اشک بود. شانه هایش تکان می خورد و انگار که غم بزرگی روی سینه اش سنگینی کرده باشد یک دل سیر گریه کرد. کمی عقب تر نوشته ای روی دیوار چشمم را می گیرد. روی مقوایی سفیدی با ماژیک سیاه نوشته اند: مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!