به گزارش گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو؛ سهشنبه سی ام بهمن دومین پیش نشست مدرسه زمستانه «علوم انسانی؛ سنت، عمل، گفتوگو» توسط کارگروه علوم انسانی و توسعه اندیشکده مهاجر برگزار شد. در این نشست دکتر محمد لگنهاوسن استاد فلسفه و عضو هیاتعلمی موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی(ره)-وابسته به آیتالله مصباح یزدی- به سخنرانی پیرامون چیستی اومانیسم پرداختند. دکتر لگنهاوسن در ابتدا به این نکته اشاره کردند که موضوع اصلی سخنرانی ایشان چیستی اومانیسم و بررسی امکانهای اومانیسم دینی و اسلامی است و برای همین منظور به مباحثاتی که در دهه 30 و 40 میلادی قرن بیستم در اروپا و عمدتاً آلمان درگرفته میپردازند، چرا که در این مباحثات زمینه ها و ریشه هایی وجود دارد که در پاسخگویی به این سوالات و رسیدن به شرایط بحثی از اومانیسم اسلامی به ما کمک می کند.
از آنجا که تصویر عمومی از چیستی اومانیسم که در رسانهها غلبه دارند مربوط به سنت آمریکایی اومانیسم است دکتر لگنهاوسن پیش از پرداختن به سنت آلمانی-اروپایی اومانیسم به جریانهای اومانیستی آمریکا اشاره کردند. اولین مانیفست اومانیسم در آمریکا در سال 1933 نوشته شد. بیانیهای که در آن نحوی اومانیسم دینی مطرح شده بود و بسیاری از روشنفکران و فیلسوفان و روحانیون مذهبی آن را امضا کرده بودند. این بیانیه با این عبارات آغاز میشد که اومانیستهای دینی جهان را به مثابه چیزی که فی نفسه وجود دارد در نظر می گیرند نه چیزی که توسط خدای شخص وار خلق شده است. این مانیفست از اعتقاد تئیستی به خدای شخص وار عبور کرده بود و اومانیسم را بر پایه اعتقاد به نوعی خدای دئیستی پایه گذاری کرده بود. جریان های بعدی اومانیستی در آمریکا از خدای دئیستی هم عبور کرده و به نوعی اومانیسم سکولار و بعضاً ملحدانه رسیدند. در میان مردم این تصویر متاخر آمریکایی از اومانیسم غلبه دارد و معمولاً اومانیسم را همزاد و قرین سکولاریسم و حذف دین از زندگی عمومی میدانند و در نتیجه غلبه این نگاه است که اومانیسم به نشاندن انسان به جای خدا و حذف ارزش های الهی به نفع ارزشهای انسانی تبدیل شده است. ولی این نگاه رایج به اومانیسم در بین افکار عمومی تنها رویکرد به اومانیسم نیست. وقتی ما سیر تفکر اومانیستی را نگاه می کنیم این نگاه سکولار و بعضاً ضد دین در گذشته یک اقلیت بودند ولی الان رایج تر هستند ولی در هر صورت این نگاه ها تنها جریانات اومانیستی نیستند در نتیجه اومانیسم علی الاصول معنای سکولار و ملحدانه ندارد و هدف این سخنرانی پرداختن به سایر رویکردهای اومانیستی است.
در ادامه دکتر لگنهاوسن به بررسی امکان اومانیسم اسلامی در سنت اومانیسم آمریکایی پرداختند و سعی کردند به این پرسش فرضی پاسخ دهند که آیا اگر ابن سینا به عنوان یکی از مهمترین چهرههای سنت فلسفه اسلامی در سال 1933 در آمریکا بود، مانیفست اومانیستی را امضا میکرد؟ ظاهراً در نگاه اول خیلی روشن است که او این مانیفست را رد میکرده ولی در مورد این مسئله نباید زود قضاوت کرد و باید مبانی مانیفست را به محک نظام تفکر سینوی گذاشت و بررسی کرد که آیا ابن سینا با آن مبانی مخالف بوده است یا خیر؟ مهمترین رکن نگاه اومانیستی آن مانیفست رد کردن نگاه به خدا به مثابه یک شخص بود که جهان را در یک روز خاص خلق کرده است و ابن سینا هم با مخالفت با حدوث جهان این نگاه را در فلسفه خود رد میکند و دقیقاً همین موضوع یکی از مهمترین دلایلی است که به واسطه آن غزالی شیخ الرئیس را تکفیر میکند. روح نگاه به دین در مانیفست 1933 گذر از تئیسم یعنی اعتقاد به خدای شخص وار است و ابن سینا هم معتقد است که خدا اساساً جوهر نیست و همانطور که از فلسفه اسلامی میدانیم با این مبنا خدا نمیتواند شخص باشد، چرا که شخص جوهرِ عاقل است و وجودی که جوهر نیست نمیتواند شخص باشد. شاید با این رویکرد بتوان تفکر ابن سینا را هم به عنوان نوعی گذر از تئیسم به دئیسم صورتبندی کرد و از همین جهت فلسفه او را با روح مانیفست اومانیستی آمریکایی تطبیق داد.
در ادامه این بحث دکتر لگنهاوسن به این نکته اشاره کرد که برخی از فلاسفه مثل اشتراوس از همین جهت قائل شدند که ابن سینا باطناً یک اومانیست بوده، در حالی که دیدگاه ظاهری او با اومانیسم در تناقض است. اشتراوس مدعی است ابن سینا طرفدار نظریه فیض الهی است و این با نظریه خلق فرق دارد، چرا که در اولی جهان بیرون از زمان است و در دومی جهان در یک روز خاص خلق شده است. از طرف دیگر شیخ الرئیس بر حکمت عملی تاکید دارد و وحی را هم به حکمت عملی تفسیر میکند، وحی برای او نوعی از استفاده حکمت عملی به شیوه سریع است. در نتیجه میتوان ابن سینا را هم یک اومانیست باطنی دانست، اشتراوس حتی بالاتر رفته و مدعی است که ابن سینا واقعاً یک ملحد بود و به خدا اعتقادی نداشت ولی از ترس تعصب موجود در جهان اسلام و برای اینکه تکفیر نشود، نوعی تقیه را در پیش گرفته بود و بحثهایش را به صورت دینی مطرح میکرد. دکتر لگنهاوسن با رد کردن نظر اشتراوس در مورد ابن سینا فلسفه سینوی را نوعی فهم سمبولیک و نگاه تاویلی به وحی و دین دانست. همانطور که وقتی در قرآن از دست خدا صحبت میشود باید آن را تاویل کرد، مواردی هم که تصویری شخص وار از خدا در قرآن وجود دارد و مفاهیمی مثل خلق جهان در یک روز خاص مطرح میشود را باید تاویل کرد. علت این نوع زبان قرآن محدودیتهای خیالی مردم است ولی فیلسوف میداند که خدا از این تصاویر منزه است. در منظر دکتر لگنهاوسن پروژه فکری شیخ الرئیس جمع فلسفه و دین بوده است و در این جمع فلسفه تفسیر باطنی از دین میدهد، و از همین روست که در روایت اشتراوس در تفکر ابن سینا تناقض وجود دارد و اشتراوس چون نمیتواند این وجوه را جمع کند و هر دو را قبول کند این تناقص را واقعی میداند و بر همین مبنا ابن سینا را حقیقتاً ملحد میداند و دین داری اش را ظاهری میداند.
با توجه به این بحث اگر اومانیسم را این طور بیان کنیم که شامل نظامهای فکری است که به طور باطنی دین را انکار میکنند یا دین را به نحوی بازسازی میکنند و تفسیر جدیدی از تعلیمات سنتی دین ارائه میدهند تا آنها را با عقل جمع کنند، پس به یک معنای مهم میتوانیم بگوییم سنت کلاسیک فلسفه اسلامی اومانیستی است. در طرف مقابل دشمنهای این سنت و این نحو تفسیر از دین مثل غزالی مدعی شدهاند که فلسفه اسلامی اساساً اسلامی نیست و آن را نوعی بدعت کافرانه دانستهاند پس آنها این نوع اومانیسم اسلامی را رد کردهاند. نکته مهمتر این است که این رویکرد به اومانیسم که مبتنی بر تاویل مفاهیم و الفاظ متون دینی و نفی خدای انسانوار و گذر از تئیسم به دئیسم است، جریانی حاشیهای در منظومه افکار اومانیستی است و از نگاههای رایج اومانیستی فاصله دارد، در نتیجه حتی اگر بتوان شیخ الرئیس و سنت فلسفی او را به نحوی بازخوانی کرد که با این رویکردهای دئیستی همخوانی داشته باشد و با برخی مبانی تفکر اومانیستی آمریکایی دهه 30 میلادی سازگار باشد، باز هم نمیتوان ابن سینا را اومانیست دانست و این روش راهکار مناسبی برای تاسیس اومانیسم دینی و اسلامی نیست.
دکتر لگنهاوسن در ادامه به صورت های دیگر اومانیسم پرداخته و بیان کردند که نوع دیگر اومانیسم که ریشه در سنت اروپایی دارد در سال های بین دو جنگ جهانی در آلمان رواج یافت، که آن را دوره سوم اومانیسم در سنت اروپایی میدانستند. در آن زمان میگفتند تفکر اروپایی دو دوره سنت اومانیستی را در قرن های قبل پشت سر گذاشته است. دوره اول اومانیسم مربوط به دوران رونسانس بوده و رهبرانی مثل آراسموس داشته است. دوره دوم اومانیسم که به قرن هجدهم برمیگردد رهبرانی مثل همبولت داشت که میگفتند تفکر و تعلیم و تربیت اروپایی باید توجه خاصی به امر زیبا و زیبایی شناسی داشته باشد و نباید آنچنان که در برخی دانشگاههای اروپایی رواج داشت علوم طبیعی به صورت تک بعدی تدریس شود، که در نتیجه آن انسانهای تک بعدی تربیت میشوند که فقط صنعت را توسعه میدهند و درکی از معنویت و زیبایی ندارند. موج سوم اومانیسم که در دهه 20 و 30 میلادی و سال های بین دو جنگ جهانی در آلمان ظهور کرد، ریشه در این مطلب داشت که نیاز به اومانیسمی جدید احساس میشد. آنها میگفتند که ما نیاز به یک اومانیسم تازه داریم و این اومانیسم نه تنها باید مثل موج اول و دوم، علمی و زیبایی شناختی باشد بلکه باید سیاسی هم باشد. آنها مسئله اصلی زمانه خود را سیاست میدانستند و مدعی بودند ما باید یک اومانیسم سیاسی داشته باشیم. اولین کسی که از تعبیر اومانیسم سیاسی اشپلنگر بود که یکی از متفکرین محوری این دوره سوم تفکر اومانیستی است. مهمترین متفکر این رویکرد ورنر یگر بود که کتاب سه جلدی او از بازخوانی یونان یعنی پایدیا حول موضوع همین نوع اومانیسم است.
دوران مطرح شدن موج سوم اومانیسم دورانی بود که نازیها هم در آلمان فعالیت زیادی داشتند و در این جو آنها خود را اومانیست می دانستند. آنها به دنبال نوعی اومانیسم آلمانی بودند که نه بر اساس آرمانهای معنوی بلکه بر اساس خون و نژاد باشد و انسان سیاسی ای که تربیت میکند، انسان آلمانی مورد تایید حزب نازی باشد. اومانیست های نازی ادعا میکردند که اومانیسمی که یگر مطرح می کند بیش از حد لیبرال است و توجهی به نژاد ندارد، آنها معتقد بودند که در بازگشت به یونان باستان فقط نباید به سنت آتنی توجه کرد، آتن تمام یونان نیست و فرهنگ یونانی دولت شهرهای مهم دیگری مثل اسپارت هم دارد که برای تربیت انسان امروزین باید به آن توجه کرد، چرا که انسان سیاسی امروز باید قوی و خشن باشد. آنها معتقد بودند دیگر در ((پایدیا)) با فکر لیبرال خود تاریخ یونان باستان را بازسازی کرده است و عنوان اومانیسم به آن میدهد ولی ما نازیها واقعیت یونان باستان را می بینیم و یک اومانیسم واقع بین درست می کنیم.
در آن دوران در آلمان یک رشته بسیار مهم دانشگاهی وجود داشت که نام آن فیلولوژی بود. فیلولوژی را در دیکشنریها به علمی در مورد کلمات و ریشه لغات معنی میکنند ولی فیلولوژی بیش از این است. فیلولوژی درس هایی درباره تمدن قدیم مخصوصاً تمدن یونان و روم بود، اروپایی ها فکر میکردند اصل تمدن اروپایی از یونان باستان میآید پس به این نکته قائل بودند که باید به یونان و روم و زبان یونانی و لاتین توجه ویژهای داشته باشند. لغت اومانیسم ترجمه لاتینی پایدیای یونانی بود و در نتیجه باید برای فهم اومانیسم به پایدیا و یونان توجه کرد. پایدیای یونانیان همان بیلدونگ آلمانی است و معنای تربیت می دهد ولی تربیت با توجه به آرمان هایی که در تمدن یونانی و رومی وجود داشت. مسئله تعلیم و تربیت مسئله محوری اومانیسم بود که به دنبال تربیت انسان و تشکیل تمدن مبتنی بر آن بود. با توجه به این معنا از اومانیسم این پرسش پیش میآید که آیا میتوانیم یک اومانیسم اسلامی داشته باشیم؟ سنت فلسفه اسلامی را در این معنا می توان اومانیستی دانست، چرا که فلاسفه اسلامی از این منظر به یونان التفات داشتند. فارابی به ارسطو و افلاطون رجوع می کند و حتی افلاطون را فیلسوف الهی می داند، شیخ اشراق ارسطو را در عالم رویا مشاهده می کند و بعضاً حتی فلاسفه اسلامی قائل شدند که سقراط و برخی از متفکران پیشاسقراطی پیامبر الهی بوده اند. هیچ کدام از فیلولوژیستهای یونانی به چنین شانی که فلاسفه اسلامی برای متفکران و فلیسوفان یونان در نظر می گرفتند، قائل نبودند.
دکتر لگنهاوسن در اشاره به معانی متکثر و جریانهای متعدد اومانیسم بعد از جنگ جهانی به کنفرانسی پرداختند که در سال 1949 در ژنو برگزار شد. عنوان این کنفرانس «برای یک اومانیسم جدید» بود. کارل بارت گزارشی خواندنی از این کنفرانس دارد و در آن به این نکته اشاره میکند مردمانی که به این کنفرانس آمدند معنایی واحد برای اومانیسم نداشتند و هیچ اتفاق نظری روی معنای آن وجود نداشت. حتی فیلولوژیستهایی که از یونان و روم باستان صحبت می کردند بین خودشان اتفاق نظر نداشتند که کدام بخش آن تمدن باستانی برای امروز ما مهم است. بارت هر چند که با مفهوم اومانیسم مسیحی مخالف بود و قائل بود مسیحیت را نباید به مثابه یک مکتب برای اومانیسم در نظر گرفت ولی گزارش او نشان میدهد که رویکردهای مسیحی به اومانیسم هم در آن دوران رونق داشته است. یکی از مهمترین این رویکردها مربوط به ژاک مارتین است. او در سال 1936 کتابی با عنوان اومانیسم جامع (Integral Humanism) چاپ کرد و در آن به این نکته اشاره می کند که در اومانیسم باید به تمام ابعاد انسان توجه کرد و محدود به وجود مادی او نبود. او مدعی بود مذهب کاتولیک بهترین چارچوب را برای یک اومانیسم کامل می دهد که در آن به همه وجوه مادی و معنوی انسان توجه می شود و این اومانیسم بسیار کامل تر از اومانیسم سکولار است. جالب توجه است در سال 2013 پاپ در سفر خود به آمریکای جنوبی در شهر ریو به همین مفهوم اشاره کرد و گفت ما طرفدار اومانیسم جامع هستیم.
رویکردهای اومانیستی محدود به این موارد نیست و هیچ بحثی در مورد تاریخ اومانیسم بدون توجه به کارل مارکس و مارکسیسم کامل نخواهد بود. مارکس در دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844 خود بحث مهمی در مورد از خودبیگانگی انسان و غلبه بر آن دارد و که میتواند مبنای یک نوع اومانیسم مارکسی باشد. بعدها در دهه 60 میلادی اریک فروم با همین رویکرد نوعی اومانیسم سوسیالیستی را پایهگذاری کرد. البته در همین دوران کمونیست هایی مثل آلتوسر معتقد بودند اومانیسم مارکسی چندان قابل اعتنا نیست چرا که مربوط به دوران جوانی و آثار کمتر مهم مارکس است. قبول یا رد اومانیسم مارکسی همیشه یک بحث مهم در سنت مارکسیستی بوده است، نوعاً طرفداران شوروی و استالینیستها مخالف با اومانیسم بوده اند و کمونیستهای اروپای شرقی مثل لوکاچ با اهمیت دادن به آثار دوران جوانی مارکس از نوعی اومانیسم در این سنت دفاع کرده اند.
جریان مهم دیگر در سنت های اومانیستی غرب طرفداران فلسفه های اگزیستانس بودند. بعد از جنگ جهانی دوم ژان پل سارتر سخنرانی مهمی در مورد اومانیسم داشت و در آن بیان کرد که اگزیستانسیالیسم یک نوع اومانیسم است. سارتر برای مقابله با مارکسیست ها در دفاع از اگزیستانسیالیسم و در بیان این نکته که مسیر آن ها به نیهیلیسم منتهی نمیشود به بحث در مورد اومانیسم پرداخت. او مدعی بود که این فلسفه اگزیستانس و اومانیسم مبتنی بر آن ریشه در آرای مارتین هایدگر دارد، البته هایدگر بعدها در نامهای درباره اومانیسم به رد ادعای سارتر پرداخت و فلسفه خود را نه به معنای سارتری کلمه اگزیستانسیالیسم دانست و نه طرفدار اومانیسم.
دکتر لگنهاوسن در ادامه سخنان خود به بیان این نکته پرداختند که این رویکردهای مختلف فقط بخش کوچکی از سنتهای اومانیستی موجود در غرب هستند و اگر به دنبال نسبت اسلام و اومانیسم و پایهگذاری اومانیسم اسلامی هستیم باید به این نکته توجه کنیم که ما با معانی متفاوتی از اومانیسم مواجه هستیم که صرفاً یک خانواده معنایی را تشکیل میدهند که برخی از آنها با رویکردهای دینی و اسلامی همراه هستند و برخی در تضاد هستند. برخی از متفکران مسلمان دیدگاهشان به برخی از این رویکردها نزدیک است و برخی از این رویکردها به رگه هایی که در فکر اسلامی هست نزدیکند. به عنوان مثال اومانیسمی که یگر آن را صورتبندی میکند و ریشههای آن را به پایدیا و یونان برمیگرداند و به تفکر افلاطون نزدیک است، میتواند به سنت اسلامی ما نزدیک شود. در نتیجه باید از رویکردهای عمومی رسانهای که اومانیسم را صرفاً نشاندن انسان به جای خدا و مترادف با اباحه گری و سکولاریسم می دانند، فاصله گرفت، غلبه این رویکردها به این علت است که ما یک مفهوم را که در سنت غرب زندگی پیچیده ای دارد بدون توجه به خاستگاه و منابعش می خوانیم و در ذهن خود از آن شبحی درست می کنیم و آن را مبنای موافقت و مخالفت قرار می دهیم و سنت خود را بر اساس این شبح رد یا تایید می کنیم. برای رهایی از این سطحی نگری در مورد اومانیسم باید به ریشهها و رویکردهای متفاوت این مفهوم در زادگاه خود یعنی سنت های غربی توجه کرد و پس از فهم درست خانواده های مفهوم اومانیسم در غرب و نسبت آن با زمینه و زمانه ای که این مفاهیم در آن مطرح شده نسبت آن را با سنت خود بسنجیم.