گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمد محمودی، تابستان ۱۳۹۴ بود. عادت همیشه من قدم زدن در میدان انقلاب تا چهار راه ولیعصر برای خریدن کتاب از دستفروشیها بود. برای همین با برادر کوچکتر، که او هم دانشجو بود، قرار گذاشتیم کتابفروشی سیاری توی شهرستان راه بیندازیم. میخواستیم هم باعث فروش کتابهای دیده نشده، کم قیمت و ارزان بشویم، هم پولی به جیبهای خالیمان بزنیم. پس داشته و نداشتههامان را روی هم ریختیم و ده میلیون کتاب را از تهران بار زدیم. خوزستان فصل خرما پزان. شهر را زیر پا گذاشتیم تا مکان مناسبی پیدا کردیم: نزدیکترین جا به میدان اصلی شهر؛ بغل ادارهی مالیات، لابد برای این که مالیات ندهیم!
صبحها را به خاطر باز بودن اداره و ظهرها به دلیل گرمای سوزان و طاقت فرسا، خودمان را از کار کردن معاف کردیم. چون مکان ثابتی هم برای نگهداری کتابها نداشتیم مجبور بودیم هر روز آنها را با موتور سهچرخی که امثالش در فیلم هندی زیاد است ببریم و بیاوریم. در راهاندازی کتابفروشی ابتکاراتی هم به خرج دادیم. برادر کوچکتر دو سیم فلزی را برای آویز لباسها آویزان کرد، مثل سیمهایی که رخت لباس را به آن آویزان میکنند.
تا مردم متوجه کتابهای ما شوند، با کافه روبرویی هم صحبت میشدیم که دو میز کوچک قهوهخوریاش را نزدیک ما بگذارد. کتابفروشی با چند مشکل روبرو بود. یک اینکه با پس زمینهای که کتابفروشیهای قبل تولید کرده بودند باید مبارزه میکردیم. اغلب آنها، کتابهای آبکی در مورد بهشت و جهنم و جن و روانشناسیهای درجه ده میفروختند. دوم درگیریهایی که با اهل بیمنطق و بیسواد داشتیم. کسانی که بیآنکه از کتاب و محتوای آن با خبر باشند در رد و طرد و نفی آن ساعت ها سخنرانی میکردند. گروه دیگر آدمهای همیشه بیخود معترضی بودند که با همه چیز آدم کار داشتند. به همه اینها اضافه کنید درگیریهای گاه و بیگاه با ماموران شهرداری را.
ما با این اوضاع، قصد کتاب فروشی داشتیم. در هر صورت دانشجو بودیم و نیم نگاهی هم به ته جیبمان داشتیم که نقاره نزند! کالایی عرضه میشد که میبایست فروخته شود. کتابها را در ردیف ده متری کتابهای بزرگ به صورت سرپا، کف زمین دو ردیف نزدیک به هم کتابهای جیبی و کوچک میچیدیم. سکوی جلوی اداره، دو ردیف سیمی که به وسیله میخ نگه داشته میشدند. نزدیک به هزار جلد رمان، شعر، تاریخ، روانشناسی، فلسفه، جامعهشناسی، نمایشنامه، درباره سینما و چند جلد کتاب درباره کودک و... .
ایذه، چهار راه اصلی، فرعی اول، جنب اداره مالیات، پاتوق کتابخوانی و کتابفروشی و گفتوگو درباره کتاب؛ این نوشتهی کوچکی بود که به صورت بروشور برای تبلیغ زده و از چند روز قبل در سطح شهر پخش کرده بودیم. با توجه به نبودن کتاب فروشی تخصصی و عمده و با توجه به این که قیمت کتابها به صورت تصاعدی سر به کهکشان راه شیری میزد و قیمت کتابهای دست دوم ما پایین بود، روز اول را با فروش یک میلیون تومانی شروع کردیم. آغاز وسوسهگر و دلگرمکنندهای بود و قوت قلبی برای ادامه کار. چون من آشناییتی با ادبیات، شعر و تئاتر و سینما و کلا کتابهای هنری داشتم، مسوول فروش و توزیع آن به مشتری بودم. برادر کوچکتر هم چون محصل جامعهشناسی بود و نیمچه شناختی از روانشناسی و فلسفه داشت اهل علم را ساپورت میکرد. خوبی ما این بود که خودمان اهل مطالعه بودیم و جنس و محتوای کتاب را از نزدیک میشناختیم. شبها را هم تا صبح به مطالعه مشغول بودیم تا مشکل و ایرادی برای توصیح آن به مشتری نداشته باشیم. کتابفروش اگر کتابخوان نباشد، هم سر خودش کلاه میرود، به لحاظ قیمت کتاب و هم سر مشتری گول میمالد از جهت نشناختن آن.
نوسان بازار ما در چند روز ابتدایی بین پانصد تا یک میلیون تومان در رفت و آمد بود. در یک حساب سرانگشتی که با برادر کوچکم داشتم، با توجه به مقیاس زمین و میزان جمعیت و با توجه به ساعت اندک حضورمان (چهار ساعت در روز)، میزان فروشمان در مقایسه با شهر تهران و میدان اصلی کتاب (انقلاب) پیشرفت چشمگیر و روبه جلویی داشت. نبود صبحها و گرمای بی حدوحصر را هم ازشان کم کنیم، حتما فروش کتاب در شهرستانی که هزار و دویست کیلومتر از پایتخت دورتر است، از آنجا و آنها جلوتر بود.
اوضاع به همین منوال پیش میرفت که در میانههای تابستان داغ خوزستان، دیدیم که بعضی از اقلام ما به نصفه رسیده و دارد ته میکشد. اینطور شد که یک بار دیگر تهران را زیارت کردیم! روزها از پس روزها در گردش بود و خورشید و فلک در کار بودند تا ما نانی به زحمت بدست آوریم و به غفلت نخوریم! تابستان رو به پایان بود و ضرب و تقسیم و جمع و تفریق دوران ابتدایی برای حساب و کتاب دنیوی شروع شد. دویدن به دنبال بدهکارها و زنگ به آنها و اضافه کتابها را به قیمت ارزانتر فروختن، آخرین مشکل روزهای تابستان داغ ما بود.