گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو - فاطمه نوریان؛ اولین بار ۱۲ یا ۱۳ ساله بودم. درکی که از اعتکاف داشتم چیزی شبیه به اردو های دو،سه روزه ی مدرسه بود. نه از اعمالش چیزی می دانستم نه از معنا و هدفش.
شب تا صبح دورهم پچپچ می کردیم و صبح تا ظهر می خوابیدیم و غرغر حاج خانم هایی را که آرامش شان را به هم زده بودیم، به جان می خریدیم. آن وسط ها هم اگر می رسیدیم دعایی می خواندیم و مشغول اعمال ام داوودی می شدیم که هنوز که هنوز است نتوانسته ام یکبار تا آخرش را انجام دهم!
اعتکاف دوم، متفاوت تر بود. دبیرستانی بودم و پر از اشتیاق برای تجربه ی جمع هایی بزرگتر از خانه و مدرسه. اولین اعتکاف دانش آموزی که رفتم تازه فهمیدم برای چه می آیم و قرار است این سه روز منشأ چه تحولاتی برایم بشود.
آن جا تازه مزه ی گوشه ای خلوت کردن و پنهانی اشک ریختن را چشیدم. همچنین لذت پیدا کردن دوست های جدیدی که وجه اشتراکمان اعتقاداتمان بود نه هم مدرسه ای و هم محلی بودن.
سومین اعتکاف اما، از قبلی ها هیجان انگیز تر بود. در یکی از بزرگترین اعتکاف های دانشجویی بودیم ولی معتکف نه، خادم بودیم.
و آخ که چه کیفی دارد! خادم بودن مساوی است با مطلع بودن.
سحری چیست؟ برنامه چه ساعتی شروع می شود؟ مداح چه کسی است؟ شام را با افطار میدهید یا بعدش؟
جواب همه ی این سوال ها پیش ما بود.
یا تصور کنید وقتی همه در صف دستشویی و مسواک بالا و پایین می پرند و هول و ولای این را دارند که هنگام اذان صبح در مسجد باشند، با اقتدار لبخند می زنید و بدون استرس جای تان در صف را به یکمعتکف میدهید و از این همه فداکار بودن دچار یک سرخوشی معنوی می شوید و می پندارید که قله های ایثار را فتح نموده اید.
البته که همه ماجرای خادم بودن در این چند مورد خلاصه نمی شود!
نمیدانم این وسواس چیست که برای یک گوشه نشینیِ سه روزه در مسجدِ شهرمان، به اندازه ی سفری ۷ روزه در کویر وسیله جمع می کنیم؟
از کارویژه های روز اول، راضی کردن معتکفین محسوب میشود که از چمدان، ساک روانداز، بسته زیر انداز، صندلی تاشو و... فقط وسایل ضروری را با خود داخل مسجد ببرند و بقیه ی بار و بندیلشان را در اتاق کنار ورودی به امانت بگذارند.
از مأموریت های دیگر و سخت روز اول، قانع کردن خانم های مسن و بچه دار برای رفتن به طبقات دیگر مسجد و جداشدن از جمع دانشجویان است. البته هستند کسانی که هرچقدر برایشان توضیح بدهید که سروصدا و شیطنت دانشجو ها از حوصله تان خارج است، با اصرار، بودن در یک جمع دانشجویی و حال پرشور معنوی شان را ترجیح میدهند و هیچ جوره راضی به جدایی نمی شوند!
و اما هیجان انگیز ترین اتفاق روز اول تقسیم مسئولیت هاست:
مسئول بسته بندی، مسئول توزیع، مسئول بهداشت و زباله و... از همه باکلاس تر و فرهیخته تر مسئولین فرهنگی که گوشه مسجد مینشستند و به این فکر میکردند که وسط گریه و زاری ملت چه پارازیتی بیندازند تا رسالت فرهنگی خود را به نحو احسن به انجام رسانده و فضا را معنوی تر کنند.
ما چه بودیم؟ مسئول آب و چای!
از آن عنوان ها که اول می شنوید چهره تان کج و کوله می شود و می گویید همچین مسئولیتی هم بوده و نمیدانستیم؟!
کارمان چه بود؟ قبل اذان صبح و بعد از اذان مغرب، پشت درهای مسجد، سینی به دست، آماده حمله میشدیم و در زمان مناسب به صفوف معتکفان تشنه لب می زدیم.
چالش برانگیز ترین قسمت کارمان هم وقتی بود که باید از روی تپه های بالشت و پتو میپریدیم و ببخشید گویان و لگد زنان از روی پا و کمر و پهلوی مردم عبور کرده که سقایی کرده باشیم.
سخت ترین مسئولیتی که یک خادم در اعتکاف میتواند داشته باشد این است که بهداشت و نظافت را به عهده بگیرد.
وقتی همه ی كارها تمام میشود، گوشه ی آشپزخانه ولو شده و مشغول خوردن هرچه از افطار و شام مانده می شویم؛ تازه کار مسئول بهداشت شروع می شود: بعد از جمع کردن سفره و زباله ها، باید تا کمر در کیسه های بزرگ آشغال خم بشوند و زباله تفکیک کنند! آن هم نه فقط خشک و تر! بلکه به تفکیک شیشه، آهن، کاغذ و...!
قانون این بود: نباید روزه بگیرید!
که موقع کار غش و ضعف نکنید، چون نه سحری درست حسابی می توانستیم بخوریم و نه افطار سر وقتی.
هرچند اینکه روزه نگیرید و مجبور باشید صبحانه را با نان خشک های افطار دیشب بگذرانید و ناهار را با سحریِ یخ زده، کار به مراتب دشوارتری است.
پخش میان وعدههای خلاقانه ی هر شب هم خود مصیبت عظمایی است. مثلاً یک سینی هندوانه بدهند دست تان و مجبور تان کنند با رقص باله و صخره نوردی از روی کوله پشتی ها، توزیعش کنید. وقتی سینی خالی می شود، آن قدر روی ملت و وسایل شان آب هندوانه ریخته اید که شب مجبور به ملاقات اموات تان در خواب می شوید.
گفتم خواب!
بعد از یک روز سخت، نوبت استراحت می شود. خادم ها کجا میخوابند؟ کف آشپزخانه.
چطور؟ وسط خواب از سرما بیدار می شوند و می بینند لنگِ درازِ بالاسریشان روی کتفشان جا خوش کرده، و دست شان در دهان بغل دستی فرود آمده است.
نهایتا با این روند، روز سوم، از فشار کار تلفات میدهیم و یکی یکی و دوتا دوتا، بچه ها راهی درمانگاه می شوند. آن هم سوار بر آمبولانسی که به نعش کش معروف است. ناگفته نماند: خوابیدن روی تخت آمبولانس همانا و جا به جا شدن مهره ی چهارم و پنجم کمرِ مصدوم همانا!
این مشقت ها همه هست و این همه نیست.
جنس لذت های معنوی برای خادم ها با معتکفین فرق می کند. ما می توانیم از مسجد خارج شویم پس، آخر شب ها، دسته جمعی و زیر باران بهاری به زیارت مزار شهدای دانشگاه می رویم و یک دل سیر به جای همه ی روضه هایی که نتوانستیم در طول روز بشنویم، برای دلمان از غربت کربلا میخوانیم.
یا مثلاً وقتی شهید گمنام به مراسم می آورند، درست است که باید برای عبور تابوت راه باز کنیم و اجازه ندهیم ازدحام شود، یا حواسمان باشد اگر کسی حالش بد شد، از بین جمعیت جدایش کنیم و خلاصه از زیارت شهید بی نصیب می مانیم.
ولی بعد از مراسم می توانیم در جمعی خصوصی تر تابوت را در آغوش بگیریم و وداع کنیم.
درست است هیچ وقت نه مجالی پیدا می شود، نه حتی داخل مسجد جایی برای نشستن که به سخنرانی ها گوش بدهیم و با روضه ها حالی پیدا کنیم.
اما وقت هایی که کارهای مان زودتر تمام می شود و به آخرِ روضه ی مجلس می رسیم؛ جلوی ورودی مسجد، صف های آخر مینشینیم، دل مان را به دریای بی کران رحمت سید الشهدا وصل می کنیم که شاید روزی شبیه کسانی بشویم که از آخر مجلس چیده شدند. که شاید بتوانیم از منیت مان و ادعا و دست و پا زدن برای صف اول رها شویم.
خادم توشه اش از اعتکاف را هنگام خدمت به مهمانان خدا جمع می کند، رشد معنوی اش در عبادت های فردی نه، بلکه در کار و انضباط جمعی محقق می شود و به گمانم دست پر از سر سفره ی رجب المرجب بر می خیزد.