گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا گریانلو؛ شب اول محرم نسرین نشسته بود توی اتاق و پیاز پوست می گرفت برای شام. چند لحظه از پیاز و چاقو دست کشید و به ما ریزهخواران درگاهش نگاه کرد و گفت: نچ. اینجوری نمیشه!
نسرین هم اتاقی من بود. مشهور به اینکه اول دست و پا بوده بعد نسرین شده! هرکس با استادی به مشکلی بر میخورد: نسرین، هرکس دلتنگ پدر و مادر خود در شهرستانی دور می شد: نسرین، هرکس با هم اتاقی اش دعوا می کرد: نسرین، چاه حمام می گرفت: نسرین، شوفاژ خوابگاه کار نمی کرد : نسرین، اعتراضی به ریاست دانشگاه می شد: نسرین! حتا سرپرست خوابگاه هم در پارهای امور دست به دامن نسرین می شد.
یک هفته قبل از شروع ماه محرم مسئله ای پیش آمد و حراست دانشگاه سرپرستی را در موضوع ورود و خروج به خوابگاه بازخواست کرد. کارد می زدیم خونش در نمی آمد. بساط دیر آمدن ها و زیر سیبیلی رد شدن ها و ورود و خروج هر دم بیلی جمع شد و مطمئن بودیم دست کم یکی دو ماه تا شل شدن حکومت نظامی زمان لازم است.
سالهای قبل ایام محرم می رفتیم بیت. دیر وقت هم که بر می گشتیم کسی نمی گفت بالای چشمت ابرو. اما آن سال قضیه فرق کرده بود و باید عطای مجالس بیرون از خوابگاه را به لقایش می بخشیدیم و مثل یک دانشجوی وظیفه شناس، سر ساعت مقرر به قفل در خوابگاه احترام می گذاشتیم.
اتاق را می گفتم! رفتم جلو تا چاقو و پیاز را از نسرین بگیرم. گفت چکار می کنی؟
گفتم خودت گفتی اینجوری نمیشه! گفت اینو نمیگم که! محرم منظورمه. همه گفتیم: هااااا!
نسرین گفت نمی شود در این شبها بنشینیم و بر و بر هم را نگاه کنیم. گفت مگر ما خودمان مُردیم؟ گفت باید یک هیئت داشته باشیم. گفت اگر عرضه ی برپا کردن یک مراسم خوابگاهی هم نداشته باشیم پس به چه درد می خوریم؟ در واقع خون لیدر بودنش آن شب جوش آمد! بعد همان چاقو و پیاز را که خودم می خواستم داوطلبانه بگیرم و نداد را گذاشت جلویم و گفت ریز کن تا برگردم و از اتاق زد بیرون.
نگاهی به بچه ها انداختم و گفتم: این خط این نشان - و به علاوه ای با چاقو روی پیاز کشیدم- فردا شب شام هیئت نسرین!
اعظم دانشجوی سال چهارم که همیشه پرده های حنجره اش را در راه پله ها امتحان می کرد شد مداح! بیچاره هرچه قسم و آیه داد که من تا به حال مداحی نکردم حریف نشد. نسرین آنقدر برایش از ثواب مداحی گفت و بهشت را ضمانت کرد و حدیث آورد که راضی شد.
حبیبه هم شد سخنران. دانشجوی ارشد کم حرف و بی سر و صدا و آرامی که لوکیشنش همیشه کتابخانه بود و آدم معتبری محسوب میشد.
دوم محرم پریموس داغ پر از چای، جلوی در نمازخانه خوابگاه ایستاده بود به خوشآمدگویی. پارچه های سیاه مزین به شعر محتشم دیوار هیئت را پوشاند و بوی حلوای روغنی و قهوه ای خوابگاه را برداشت. نسرین حلوا را به خرج خودش پخت که دست کم از شام نداشت و رویش را با قاشق و ته استکان تزیین کرد. من روی چند ورق A3 اطلاعیه شروع مراسم را نوشتم و یکی را روی در کوچه زدیم برای مهمان خارجی! هرچند که اجازه ورود نداشت. راضیه هماتاقی دیگرم در تک تک اتاق ها را زد و دعوت شفاهی به عمل آورد و تذکر داد برای چای، استکانهایشان را هم بیاورند. یکی از بچههای مرفه گفت: «دستمال کاغذی هیئت با من» و نسرین خیلی بی غرض گفت: قبول باشد.
اذان را گفتند و بچهها یکی یکی آمدند نمازخانه خوابگاه. دست هرکدامشان هم یک لیوان. بیست و پنج شش نفری میشدیم. نماز که تمام شد، نوبتی زیارت عاشورا خواندیم و بعد حبیبه شروع کرد. در خوابگاه همه کاسهیکی هستند ولی به هر حال، سخنرانی سخت است ولو برای آدمهای خیلی عادی. حبیبه نه که بترسد، صدایش ضعیف بود! تکههایی از کتاب حماسه حسینی را گفت و هر از چندی، صدایی بلند میشد که «یه کم بلندتر» و صدای دیگری که نسرین بود میگفت: «هیسسسس». حبیبه سر یک ربع تمام کرد و نوبت اعظم شد. یک قلپ آب جوش خورد و با شش دانگ صدا شروع کرد. حالا درست است کمی صدایش قیقاج میرفت، ولی اشکال کار اعظم نبود. بچهها بودند که خیلی با دقت نگاهش میکردند. و حتی خود نسرین بود که وسطش خندید. البته اعظم جوانمردی کرد و کارش را در وسط ماجرا زمین نگذاشت. فقط آخرش گفت: «بابا من که گفتم مداح نیستم!» و همه درآمدند که: «نه بابا خیلی هم خوب بود!»
وقتی حلوا تعارف میکردم و بچهها لیوانشان را از چای پر کرده بودند، نسرین خواست هر کس هر نذر و نیتی دارد دست بجنباند و از شبهای بعد شریک برپایی مجلس حسین (ع) شود. دستمال کاغذی آن شب استفاده نشد!
همان شب، مسئول بسیج آمد دم اتاق ما. گفت چرا به او نگفتیم وگرنه از اول برایمان مداح و سخنران جور میکرد. نسرین گفت: «مگر مداح و سخنرانمان چه اشکالی دارند؟» مسئول بسیج نتوانست واضح بگوید چه اشکالی. رگ غیرت نسرین گرفت. گفت: «با هر کس شروع کنیم، تا آخر با همان میرویم. مگر خودش نخواهد!»
شب سوم میکروفون حبیبه را یاری کرد. یک ربعش شد بیست و پنج دقیقه. لهوف هم خواند. اعظم دو سه مداحی معروف را تمرین کرده بود. آخرش سینهزنی هم داشت. یکی از بچههای ترم یک، اسپیکر آورد و مداحییی گذاشت که بسامد واژههای «دیوانه، کلب، سگ و میخانه» در آن بالا بود و همانجا نسرین پرش را چید.
هیئت نسرین جان گرفت. من دستمال کاغذی پخش کردم و مشتری هم داشت.
شب نهم دیگر اعظم خودش را پیدا کرده بود. میتوانست روایتی تعریف کند و دعوت کند به گریه کردن. دم حبیبه هم گرمتر شده بود. بچهها خیلی دقت نمیکردند و سرشان پایین بود. کسی که قرار بود دستمال کاغذی هیئت را تأمین کند، حسابی به خرج افتاد. کار خوب است خدا جور کند. «ام من یجیب» پایان کار را میخواندیم که زنگ در خوابگاه را زدند. همسایه بغل دست خوابگاه، به هوای اطلاعیه دم در، یک دیگ فسنجان فرستاد و شام هیئت را بانی شد. البته فسنجانش پلو نداشت. ولی نشستیم سر سفره بلندبالای هیئت نسرین و نان و فسنجان خوردیم و به نظر میآمد مجلسمان از آنچه پیشتر تجربه میکردیم گرمتر است. درست مثل بچههایی که ایستگاه صلواتی میزنند و بیشتر از هر مجلس دیگری، به خودشان خوش میآید.
از حبیبه خبر ندارم ولی میدانم اعظم مداح خوبی شده! از آن صداهای ششدانگ خالصی که پاکت نمیگیرند. نسرین هم همه دهههای محرم را مراسم دارد. به همان جدیتی که سال ممنوع الخروج بودن ما را متبرک کرد.