گروه علمی «خبرگزاری دانشجو»؛ وقتی که کودکی بیش نبود هیچ گاه تصور نمی کرد روزی از دست گرسنگی هایی که معزالسلطنه به او می داد تا از دستش راحت شود و به معشوقه اش برسد، راحت شود و به یکی از نام آورترین چهره های علمی ایران و جهان تبدیل گردد.
معزالسلطنه که به خاطر کسب قدرت بیشتر و نزدیکی به پادشاه، با همدم الدوله از نزدیکان دربار ازدواج می کند، برای نزدیکی به دربار، خواسته او مبنی بر قطع خرجی و از بین بردن زن اول و فرزندان وی را عملی می کند.
زن و دو بچه معز السلطنه، کنسول ایران در شامات به دستور کنسول از سفارتخانه اخراج می شوند و اسباب و اثاثیه آنها در پشت دیوار قرار می گیرد.
مدتی را در خانه مستخدم سفارت می گذرانند و از طلا و جواهرات ذخیره شده توسط مادر امرار معاش می کنند.
با خرج شدن آخرین تکه جواهرات، گوهرشاد خانم حسابی، از نگرانی گرسنگی بچه هایش جیغی می کشد و بی هوش بر زمین می افتد و وقتی طبیب محلی بالای سرش می آید متوجه می شوند که از سینه به پایین فلج شده است.
چهار پنج سال بدون پدر در دیار غربت گذشت و وقتی محمود 9 ساله شد، پدر به دستور همسر دومش به بیروت می آید تا از شر همسر اول و فرزندانش رهایی یابد.
با این نقشه که گوهرشاد را با خود به تهران ببرد و در آنجا رها کند و محمد و محمود را هم بی سرپناه در بیروت.
گوهرشاد وقتی به واقعیت ماجرا از زبان نوروز، غلامشان پی برد، سرش را محکم به دیرک کشتی کوبید تا عرشه را از خون خود رنگین کند و این حربه باعث شد معز السلطنه این بار دست خالی به تهران برگردد.
معز السلطنه حسابی، شش سال بعد و باز هم به اصرار همدم الدوله، برای نابودی خانواده اولش عازم بیروت می شود؛ اما این بار با ذکاوت محمود 14 ساله و کمک حاج علی، مستخدم سفارتخانه، شبانه مادر و وسایل را به خانه یکی از دوستان حاج علی می برند و در اتاق محقری در گوشه حیاط آنها ساکن می شوند.
حالا محمود علاوه بر درس خواندن به کار در بازار می پرداخت تا خرجی خانواده را نیز درآورد.
اما گوهرشاد خانم با وجود افلیج بودن و ناتوانی از کسب روزی برای بچه هایش، نگران گرسنگی و بی پولی آنها نیست و حتی هنگامی که محمود و محمد نیمه های شب از گرسنگی به پشت هشتی خانه های بیروت می رفتند و نان های اضافی آنها را جمع می کردند، بیشتر از هر چیزی نگران وضعیت علمی آنها بود و سراغ درس و پیشرفت های علمی آنها را می گرفت.
مادر دو نوجوان آواره ایرانی، از اینکه فرزندانش به خاطر مشکلات مالی دیگر نمی توانند به مدرسه بروند نگران است، بنابراین مجبور می شود دو دسته گلش را به مدرسه کشیش های فرانسوی در بیروت بفرستد تا از تحصیل عقب نمانند.
هر چند هفته ای فقط یک شب می توانست آنها را ملاقات کند، اما باز هم صبوری پیشه می کرد.
یک سال با نگرانی مادر از مسیحی شدن دو فرزندش و ترس و وحشت دو نوجوان مسلمان در مدرسه دینی مسیحیان فرانسوی گذشت و با اصرار گوهرشاد به حاج علی و تلاش های حاج علی، به خاطر بیمار بودن مادر، بالاخره اجازه داده شد که محمد و محمود عصرها را در کنار مادر بگذرانند.
مادر از ترس تاثیر تعالیم مسیحی بر فرزندانش شب ها به آنها قرآن، دیوان حافظ، منشآت قاآنی، گلستان، بوستان، مثنوی و شاهنامه آموزش می داد.
محمود در سن 17 سالگی توانست لیسانس ادبیات را از دانشگاه فرانسوی بیروت بگیرد و در دفتر ثبت اسنادی مشغول به کار شود که درآمد چندانی برای صاحب آن نیز نداشت.
بعد از آشنایی با یک فرانسوی که می خواست آزمایشگاهی در بیروت ایجاد کند، تصمیم به درس خواندن در رشته زیست شناسی گرفت و توانست در مدت دو سال دومین لیسانس خود را اخذ کند؛ اما این کار جدید نیز به خاطر جا نیفتادن کاربرد آن، نتوانست روزی محمود را تامین کند.
این بار به سراغ رشته مهندسی راهسازی رفت تا بتواند برای شرکت های خارجی مستقر در بیروت مشغول به کار شود.
در شرکت راهسازی بین سوریه و لبنان در شرایط سختی که هر هفته در این کارگاه یک نفر پرت می شد و بر اثر آن زخم عمیقی بر می داشت و یا می مرد، مشغول به کار شد.
شب ها را در ارتفاعات به تنهایی در میان چادر با شغال ها و گرگ ها دست و پنجه نرم و برای رهایی از آنها دور تا دور چادرش را آتش روشن می کرد.
شب های زمستانی که دیگر نمی توانست بیرون چادر آتش روشن کند، آتش را به درون چادر آورد که پشه های مالاریا را نیز با خود به داخل چادر کشید.
مهندس جوان بر اثر نیش پشه مالاریا تب نوبه گرفت و یک ماهی در بستر بیماری در ارتفاعات بین سوریه و لبنان با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.
مسئولان شرکت بعد از این مدت از وضع او مطلع می شوند و به فکر درمان او می افتند که به لطف خدا نجات پیدا می کند.
هر چند از دست این بیماری نجات پیدا کرد؛ اما هیچ گاه از آن رهایی نیافت و کوچکترین بهانه ای باعث می شد که دوباره عود کند و پروفسور حسابی را زمین گیر کند.
بعد از آن به پیشنهاد رئیس فرانسوی شرکت برای کار در معدن روستای «دو روز» که مردم آن از شیعیان لبنان به حساب می آمدند و فرانسوی های مسیحی به خاطر سرو مشروب در آنجا مورد غضب آنها قرار گرفتند، مامور شد.
به همین خاطر تحصیل در رشته مهندسی معدن را به همراه کار در دفتر مرکزی شرکت در بیروت آغاز کرد.
روزگاری که به دوروز آمد در میان مردم با صفای این روستا محبوبیتی فراوان پیدا کرد و هر شب را میهمان یکی از این مردم بود.
وقتی به بعد از رفتن خود از بالای سر معادن این روستا فکر می کرد نگران بود که میراث آبا و اجدادی این مردم به دست فرانسوی ها غارت نشود.
نزد رئیس طایفه رفت و دغده اش را با وی در میان گذاشت و بنا بر این شد که یکی از پسران رئیس طایفه به عنوان دستیار مهندس جوان، به فراگیری زبان فرانسه، ریاضیات و معدن شناسی مشغول شود.
بعد از مدتی به پیشنهاد فرانسوی ها و با حمایت های برادرش محمد، به اتفاق مادر عازم پاریس شدند و در آنجا به تحصیل در رشته حقوق مشغول شد.
اما روزی با دیدن شفا یافتن یک بیمار فلج، به این فکر افتاد که در رشته پزشکی مشغول شود تا شاید راهی برای علاج مادر پیدا کند.
محمد و محمود توانستند هر کدام در مدت 6 و 4 سال دروس پزشکی را به پایان برسانند و در بیمارستان دانشگاه پاریس مشغول به فعالیت شد که بعد از مدتی کار در این بیمارستان به خاطر وضعیت چشمانش مجبور به تغییر شغل شد.
محمود حسابی علاوه بر این به خاطر ارضای حس کنجکاوی اش به سراغ رشته ریاضی عمومی رفت و در مدت دو سال لیسانس این رشته را اخذ کرد و پس از آن سراغ ریاضیات محض رفت.
این حس در ریاضیات نیز ارضا نشد و لاجرم به سوی ستاره شناسی سوق پیدا کرد که بعد از اخذ مدرک به مدت دو سال در رصدخانه های قدیمی کوه آلپ مشغول به فعالیت های علمی شد که این ارتفاعات آلپ بیماری های سینوزیت و ذات الریه را به حسابی هدیه کرد.
رشته جدیدی در دانشگاه های فرانسه راه اندازی شد که محمود را برای ادامه تحصیل در این رشته وسوسه می کرد؛ از سوی دیگر محمود به خاطر ابتلا به بیماری مدت شش ماه در بستر بیماری افتاد که با روحیه جستجوگر او نامانوس بود.
برادرش کتاب های رشته تازه تاسیس برق را برای محمود آورد تا در رختخواب به مطالعه آنها بپردازد تا در امتحان ورودی دانشگاه پلی تکنیک پاریس موفق شده و بعد از دو سال بتواند در رشته جدیدی نیز صاحب فن شود.
در این دو سال برای اینکه گرسنگی نکشد به رانندگی تاکسی همزمان با تحصیل در دانشگاه روی آورد.
بعد از فراغت از تحصیل در راه آهن برقی فرانسه استخدام شد و پس از گذشت یک سال به خاطر رضایت رئیس این اداره از کارش، به بخش های بالاتری ارتقا پیدا کرد و این حسادت فرانسوی ها را از رشد یک خارجی بیشتر می کرد.
فرانسوی های همکار، تصمیم گرفتند به او ضربه ای بزنند؛ بنا براین یک روز صبح به حسابی گفتند در فلان دکل مشکلی بوجود آمده و ما نمی توانیم رفع نقص کنیم، محمود برای رفع نقص بالای دکل 10 متری می رود و مشغول تعمیر کابل ها شد که با ناجوانمردی برق آن را وصل می کنند و جوان ایرانی از ارتفاع به پایین پرتاب می شود.
این بار نیز لطف پروردگار شامل حالش شد و بر روی شن هایی که از چند روز پیش برای تعمیر ریل ها خالی کردند، افتاد.
روزی که از بالا، ریل های قطار را مشاهده می کرد که در آخر خطوط موازی شان به هم می رسید، به فکر فرو رفت که آیا این شیوه زندگی روزمره می تواند پاسخگوی نیاز های او باشد و آیا این زندگی می تواند رضایت او را جلب کند؟
با مشورت با یکی از اساتیدش نزد پروفسور فابری بزرگترین فیزیکدان فرانسه رفت.
تصمیم گرفت فیزیک بخواند. البته با امتحانی که باید از او گرفته می شد اجازه ورود به مقطع دکترا در رشته فیزیک را داشت و برای این کار یک ماه فرصت داشت تا سوالاتی را که پروفسور فیزیک به او داد، حل کند.
روز موعود در امتحان ورودی بعد از اینکه فابری به یک دختر جوان گفت: بهتر بود سراغ مهندسی می رفتی تا فیزیک، نگران بود که نتواند در این رشته مشغول به تحصیل شود، چون تا کنون فقط مهندسی درس خوانده بود؛ اما وقتی پروفسور فیزیک پاسخ های جوان ایرانی را مشاهده کرد به او خطاب کرد و گفت: تو باید از اول فیزیک می خواندی.
فیزیک را در مقطع دکترا این گونه آغاز کرد و به سراغ فعالیت های علمی و دیدار با اسایتد و بزرگان این علم رفت.
نظریاتی چون «حساسیت سلول های فتو الکترونیک»، «بی نهایت بودن ذرات» و «عبور نور از مجاورت ماده» از جمله مهم ترین نظریات پروفسور حسابی در این دوران بود.
دانشجوی جوان دکترای فیزیک، برای انجام تحقیقات در مورد نظریه اخیرش« بی نهایت بودن ذرات » سراغ اساتید و بزرگان علم فیزیک رفت و با آنها در این مورد به مشورت پرداخت؛ بزرگانی چون بورن، فرمی، بوهر، دیراک و شرودینگر، که به خاطر پیچیدگی نظریه او، اساتید بزرگ فیزیک او را به انیشتین ارجاع دادند.
شرح مطالب نشریه اش را به دپارتمان انیشتین در پرینسوتن ارسال کرد و در میان هزاران در خواست از سراسر جهان به عنوان یکی از پنج نفری بود که موفق به کسب موافقت این دپارتمان برای انجام فعالیت های علمی اش شد.
او به عنوان تنها شاگرد استاد بزرگ فیزیک جهان، فعالیتش را با انیشتین آغاز کرد و انیشتین نظریه او را متحول کننده جهان فیزیک در آینده نه چندان دور عنوان کرد.
انیشتین برای انجام تحقیقات دانشمند جوان ایرانی، به دانشگاه های معتبر آمریکا تلگراف زد و بالاخره حسابی توانست در آزمایشگاه پیشرفته ای در دانشگاه شیکاگو به تحقیقاتش ادامه دهد.
پس از پایان تحقیقات و هنگام دفاع از پایان نامه، انیشتین در جلسه دفاعیه او حضور پیدا کرد و نظریه او را زیبا متقارن و قابل دفاع عنوان کرد.
نشان کوماندور دولاژیون دولون به عنوان بزرگترین نشان علمی فرانسه به پاس این فعالیت علمی حسابی به وی اعطا شد.
حالا پروفسور محمود حسابی به درجه ای در علم فیزیک رسید که انیشتین به او اجازه داد تا در کرسی او در دانشگاه پرینستون مشغول به تدریس شود.
همه امکانات رفاهی و آزمایشگاه در کنار مرد اول جهان فیزیک می توانست همه آرزوی یک مرد در زندگی اش باشد.
اما شبی در آزمایشگاه صدای شن ریزه هایی را می شنود که او را به دوران کودکی اش می برد و در حیاط شنی خانه قدم می زند، به خود می آید که آیا همه وظیفه من این است که در خارج بمانم و دستم در سفره بیگانگان باشد، به کشورم بر می گردم و علمم را در اختیار جوانان کشورم قرار می دهم و آنها را به خاطر درس نخواندن دعوا می کنم.
و همان جا بود که احساس بدی نسبت به خود پیدا کرد و تصمیم به بازگشت به وطن می گیرد.
و برای خدمت به وطن در شرایط سخت آن دوران، همه امکانات علمی و رفاهی و همه اسم و رسم هایی که هر دانشمندی به دنیال رسیدن به آنهاست را رها می کند و به وطن بر می گردد تا تمام بار دانش و علم خود را صرف وطن و جوانان تشنه آن بکند.