هر اتاق قوانین ایالتی کاملاً امضایی هم داشت. در رابطه با تقسیم جای خواب، جارو کردن اتاق ، محدوده تصرف در محتویات یخچال، ترتیب لباسها، تقسیم بندی پریزها، اصل بقای دمپایی، لیست اموال عمومی...
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو - سارا گریانلو؛ خوابگاه از دور مثل یک جنگل دیده می شود. یک زندگی گله ای که اقتضائات مخصوص دارد. خصوصی ترین جایی که می توانی ساعت ها را سپری کنی. دستکم سه آدم دیگر را هم در خود جا داده. البته غیر از آن خیلی خصوصی هایی که طبیعتاً زمان زیادی را هم نمی توانی در آن بمانی. تازه علاوه بر قوانین خیلی کلی حاکم بر خوابگاه که شامل نظافت آشپزخانه و گازها، لطفا سیفون را بکشید، لباسهایتان را در راهرو نیاویزید، در سالن فریاد نزنید، موهایتان را از صافی چاه حمام جمع کنید، کفش هایتان را جلوی در ولو نکنید، در صورت داشتن بیماری مسری از اختلاط با دیگران بپرهیزید، هر اتاق قوانین ایالتی کاملاً امضایی هم داشت. در رابطه با تقسیم جای خواب، جارو کردن اتاق ، محدوده تصرف در محتویات یخچال، ترتیب لباسها، تقسیم بندی پریزها، اصل بقای دمپایی، لیست اموال عمومی قابل استفاده، مادرخرجی، بستن در پشت سر و از همه مهمتر، حساس تر و دیپلماتیک تر، نوبت پخت و پز غذا و دم کردن چای و آوردن استکان و پهن کرده سفره.
من مثل یک سمندر خونسرد می توانستم عمده قوانین خوابگاه را هضم و جذب کنم. اما چند مسئله وجود داشت که حل نمی شد و ریشه بالینی داشت. اولی بستن در بود پشت سر. عمده ناتوانی من در این زمینه، به خانه پدری مربوط می شد. خانه ما بیست و شش در داشت. اگر قرار بود پردم هر بار برای باز ماندن دریی به ما تذکر بدهد، نقش پدری اش به دربانی تغییر می یافت. او برای رهایی از این چالش هویتی یک مکانیزم ساده طراحی کرد. یک میخ به در کوبید یکی هم به دیوار و دو میخ را با کش به هم وصل کرد. در دستشویی را هم که حوزه ی ژئوپولتیک محسوب میشد به پیستون در بند مجهز کرد و خودش را از امر به معروف لسانی نجات داد اما عوارض ضاین سهل انگاری دامن من و هم اطاقی هایم را گرفت.
دیگری شام بود. ام المصائب. من نه می توانستم بگویم شام نمی خورم پس نمی پزم و نه می توانستم بپزم. باز علتش این بود که در خانه پدری یک بار لوبیا قرمز و برنج را با هم ریختم در قابلمه و لوبیا پلوی دم پختک درست کردم. وقتی همه نشستند سر سفره تا دستپخت من را در بوته نقد قرار دهند مادرم مجبور شد پلو را بریزد در سینی و لوبیا ها را بپیند و همانجا بود که گفت " از این به بعد تو به درس و مشقت برس" نوبت پخت من در خواگاه همیشه ثمراتی از این دست داشت: نیمرو با گوجه، نیمرو با پیاز، نیمرو با خرما، نیمرو با سیب زمینی و ... به گمانم بچه ها هم دوست نداشتند نوبت من برسد اما به هر حال هیچ کس هم حاضر نبود بگوید تو از دور شام پختن برکناری! چای هم قوانین خاصی داشت. مثلا اگر کسی در آشپزخانه کتری جوشی میدید که بخارش دارد قوری شاه عباسی را دم می دهد، خودش را به یک لیوان مجهز می کرد و کمین می ایستاد. وقتی صاحب بساط می آمد کتری و قوری اش را ببرد چهار پنج انگل می چسبیدند پی اش و و به اصطلاح چتر باز می کردند. من برای دور زدن چتر باز ها معمولا چای را دم نمی دادم.
البته گرسنگی و قحطی در خوابگاه خیلی عبارت درستی برای توصیف شرایط نیستند. یک قشر جوان تازه نفس از کلاس برگشته ی خسته وقتی از دانشگاه بر می گشتند م یتوانستند از حمله ی دسته ی ملخ ها به مزرعه پر فشار تر عمل کنند. ما خوراکی زیاد می خریدیم اما نمی ماند که دلخوش به بودنش باشیم. جو خوردن خیلی بالا بود و صد البته خطر چتر باز ها را هم نمیشود نادیده گرفت.
اطاق ما حتی یک روز حرکتی انجام داد که در نگاه بعضی در خور تعظیم بود و از دید برخی هم لکه ی ننگی بود بر پیشانی زندگی خوابگاهی.
یک بار دانشکده مراسمی در بهشت زهرا برپا کرد.وسط پرسه زدن در قطعات مختلف دستگیرمان شد که چقدر حجم نذورات آنجا بالاست. حتا آش و میوه هم می دهند. قرار گذاشتیم هفته ی بعد با ظرفهای دردار تخس شویم آنجا و برای یک هفته آدوقه جمع کنیم. خرما، خیار ، انگور، سیب، دانمارکی ، بیسکوییت میشکا و حلوا از دستاورد های ما بود. چتر باز ها آمدند اطاق ما و این موفقیت را تبریک گفتند و نثار اموات تهرانی ها فاتحه مع الصوات و الاخلاص دادند.
همه ی اینها را گفتم که جو معلوم باشد. ماه رمضان بود. یک روز یکی از بچه های تهرانی را که به نظر مظلوم میرسیدگوشه ای گیر آوردیم، منگنه ی رودربایستی را فرو کردیم در اعضا و جوارح وجدانش و گفتیم: _ تو نمی خوای ثواب افطاری ببری؟ بنده یخدا نگاهی به تعدادمان کرد و گفت: _ بزارید به مامانم بگم.
فردا دوباره برای نتیجه بردیمش همان گوشه و قبول کرد. محض ادب و نزاکت و خالی نبودن عریضه گفتیم – مامانتو به زحمت ننداز، یه کوکو سبزی ساده کنار نون و پنیر برای ما کافیه. هرچند دعا کردیم که حرفمان را زمین بزند و آنچه خودش درست می داند انجام دهد چون کوکو سبزی را که خودمان هر روز در خوابگاه یا داشتیم یا بویش می آمد!
روز موعود لشکر روزه دار یک ساعت و نیم قبل از اذان از در خوابگاه زدیم بیرون. چند دقیقه قبل از اذان رسیدیم و همگی نشستیم پای سفره ی آماده و محتویات سفره را در کسری از ثانیه آنالیز کردیم.
متاسفانه حرفمان را ارج نهاده بود و برایمان کوکو درست کرده بود. البته در کنار سوپ و شله زرد و پنیر و زولبیا و ... هرچند خیلی دندان گیر محسوب نمی شد اما به هر حال کاچی به از هیچی. اذان را که گفته بودند آستین بالا زدیم و چیزی نمانده بود تا گل سفره را هم بخوریم که یکی از بچهها گفت: «دست شما درد نکنه، واقعا خوشمزه بود. دلی از عزا درآوردیم با دستپخت خانگی». موج تشکر راه افتاد و ختم بلع اعلام شد. خیلی چسبید. کوکوسبزی با سبزیهای معطر تازه بود. شله زرد به قاعده و سوپ عالی. بعد نیم ساعتی نشستیم و نماز خواندیم که نگویند خوردنک و جستنک! تا یکی از بچهها چشمکی زد برای بدرود و یادآوری کرد که مسئول خوابگاه را فراموش نکنید! کم کم تعارفات و تشکرات و محبت کردید ها و خداحافظ که مادرش گفت: «کجاااااا؟» یادآوری کردیم خوابگاهی هستیم و یک ساعت و نیم زمان می برد برسیم و ساعت مجاز ده شب است. مادرش همینجور متعجب و انگشت به دهان گفت: «هنوز شام نیاوردم!» تعجبی به سبک چینی کره ای شرق آسیا بروز دادیم و به هم نگاه نگاه که «شاااام؟ شام چه فقره ای است؟» خود من به شخصه برای دو روز خورده بودم و نمی توانستم حرف بزنم چون ممکن بود بریزد بیرون. و اصلا درک نمی کردم که در فاصله یک ساعت چرا باید دو بار غذا خورد؟! با اندک اصرار مادرش در نهایت بهت، دوباره نشستیم که هر چه سریع تر شام را بیاورند. آوردند و چه شامی! ته چین مرغ و کباب کوبیده و خورشت قیمه. بعد دوزاری مان افتاد که آن سفره اول افطار بود و فقط باید می چشیدیم تا معده مان آماده شود و از بیخ، رسم تهرانی ها همین است. و احتمالا وقتی ما داشتیم معده، مری و نایمان را از کوکو سبزی و سوپ پر می کردیم، آنها به قاعده یک ماست خوری سوپ خورده بودند، برش دو سه اینچی کوکو و مزه ای از شله زرد. قطعا آنها هرگز در خوابگاه زندگی نکرده بودند.
مع الاسف آن رفتار که ما می بایست با سفره اول می داشتیم، با سفره دوم کردیم و من حتی نتوانستم دست کم مزه ته چین و خورشت قیمه را بچشم. مادرش مهربانی کرد. غذاها را برایمان ریخت در ظرف های در دار و با شرمندگی از اینکه «ای بابا هیچی نخوردین» ما را راهی خوابگاه کرد. سحری، چهار اتاق از ده اتاق خوابگاه را دعوت کردیم به اتاقمان و اضافات سفره افطار را شاهانه در سفره سحری گذاشتیم و شیر فهمشان کردیم که این را مدیون ندانمکاری ما در فهم آداب و رسوم تهرانی ها هستند.
یاد گرفتیم رسم نانوشته ی خوابگاه مبنی بر اینکه سفره را که پهن کردند دیگر حرف نزن، فقط تا دیر نشده بخور به درد همه جا نمی خورد. هرچند سخاوت میزبان ضرر وارده را این بار برایمان جبران کرد و حتی سود هم داشت، اما همه جا که اینطور نمیشود. پس حواستان جمع باشد.