گروه استان خبرگزاری دانشجو_ ندا زارعی؛ اتوبوس رو به روی مجتمع آموزش رفاهی شهدای خلیج فارس ایستاد. چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۱ و ساعت ۹ و ۳۱ دقیقه صبح بود. جمعیت حدودا ۳۰ نفره برای خوردن صبحانه وارد سالن رستوران شدیم. میزهای ۲،۴،۶ و ۸ نفره گِردی که سفره سفید یکبار مصرف روی آن پهن بود توی سالن چیده شده بودند. دو خانم چادری هم سن و سال خودمان داشتند بین بچه ها صبحانه پخش میکردند.
روی هر میز به تعداد افراد نان، پنیر، عسل،کره مربا و حلوا شکری بود. یک صبحانه کامل. چشمم روی پرده های زرشکی سالن بود، که بچه های شیراز هم رسیدند. مثل گروه ما نزدیک ۳۰ نفری بودند. بیشتر از نصف سالن پر شده بود. صدای خنده و شوخی بچه ها در سالن پیچیده بود و داشتند سر به سر همدیگر میگذاشتند. آقای وارد سالن شد و شروع کرد به صحبت کردن با بچهها:" این اردو از سال گذشته آغاز شده و اسم آن روایت گمشده است. سال گذشته از ۲۴ استان کشور ۷۰۰ دانشجو تشریف آوردند.
در این اردو به دنبال موفقیت نیستیم، به دنبال چطور موفق شدن هستیم. ما سالهاست معترض بودیم و هستیم. اعتراض به این که نمیدانیم چه اتفاقهایی برای کشورمان میافتد؟ مسئولین که جواب درست نمیدهند. سرمایه های کشور هم نسبت به کشور معترض هستند. هر دو طرف خیرخواه هستند و هدف مشترکی دارند. اما اینجا یک روایتی گم شده است. باید برویم روایت خون دل را بشنویم و پشت صحنه را ببینیم، که دیگران چگونه موفق میشوند؟ سازندگان پالایشگاه ستاره که نصف بنزین کشور را تولید میکنند چطور این کار را انجام دادهاند؟ ما میخواهیم یک جریان باشیم برای تغییر و حل مسائل و مشکلات کشور. کشور به کسانی نیاز دارد که شانه هایشان خاکی و خونی باشد و مسئولیت پذیر باشند. بیشتر از اینکه دنبال نقص بقیه باشیم باید به دنبال نقش خودمات باشیم تا مشکلات حل شوند."
ساعت ۱۰ و ۳۰ دقیقه برای بازدید از کشتیها به سمت ساحل حرکت کردیم. تعداد بیشتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. بچه های دانشگاههای زنجان، مشهد، هرمزگان و شیراز در ۳ اتوبوس جا گرفته بودند. وارد مجتمع کشتی سازی و صنایع فراساحل ایران شدیم. ایزوایکو اسم مخفف آن بود. زیربنای مجتمع حدود ۱۱۰۰ هکتار بود و به محض ورود، عظمت و بزرگیاش جلب توجه میکرد. تا چشم کار میکرد سوله های پر از تجهیزات، ابزار آلات کشتی سازی، آب و شناورهای کوچک و بزرگ که روی آب شناور بودند جلب توجه میکردند. همگی سرپا ایستاده بودیم. هوا گرم بود. گرم و مرطوب. بچهها لب ساحل در حال عکس گرفتن بودند و بعضیهایشان با سوال و درگیری ذهنی به شناورها نگاه میکردند. از مهندس قادری خواستند که برایمان درباره پیشرفتهای چند ساله و کارهایی که انجام دادهاند بگوید. مهندس ایستاد و همه بچهها اطراف آن حلقه زدند. مهندس گفت:"
ایزوایکو بزرگترین زیرساخت صنایع دریایی کشور است. ۷۰ درصد زیرساختها اینجاست و ۳۰ درصد دیگر بین استانهای کشور پراکنده است. در صنعت کشتی توانمند هستیم. اگر کسی گفت صنایع داخلی توانایی ندارد، دروغ است و آن شخص منافق است. امروزه کشتی های خارجی برای انجام تعمیرات به ما مراجعه میکنند. در اینجا، علاوه بر صرفه قیمت، دانش و توانمندی وجود دارد؛ و آن توانمندی برای بچه های همین سرزمین است. کشوری مانند انگلیس یا هلند ۵۰۰ سال قدمت دارد ولی ایران در عرض ۳۰ سال کشتی ساز شد. ما از جان مایه گذاشتیم و به نقطه ای رسیدیم که با انگلیس و فرانسه رقابت میکنیم. ایزو ایکو یک زمانی برایمان رویا بود ولی امروز بزرگترین شناور دنیا در اینجا تعمیر میشود. سکوهای نفتی توسط مهندسین داخلی ساخته میشوند. قبلا برای حمل آن وابسته شرکت ماموت هلند بودیم. ماموت به دلیل تحریم سکوی مارا حمل نکرد و ما با مهندسین خودمان این ریسک را کردیم.
این سکوی نفتی بین ۳۵۰۰ تا ۳۸۰۰ تن وزن دارد و فقط ۵ سانت جای خطا داشتیم اما این کار را با مهندسین داخلی انجام دادیم و الحمدالله موفق شدیم.این از برکات تحریم بود که این دانش را به دست آوردیم. امروز کسانی هستند که نمیخواهند صنعت دریایی بزرگ شود و باید دست این افراد را قطع کنیم. امروز در خط مقدم جنگ اقتصادی هستیم. به عنوان صنایع مادر، روی صنایع دیگر بسیار تاثیر گذار هستیم. حضرت اقا فرمودند کشورهایی مقتدرند ک میتوانند به ابهای دور دست دسترسی پیدا کنند. بچه های کشتی سازی مانند آرش زمان خود هستند چون مرزهارا گسترش دادند.
ما یک مجموعه کاملا خودگردان هستیم. اگر حمایت لازم صورت بگیرد خیلی پیشرفت خواهیم کرد. بچهها از غیرت خودشان مایه گذاشتند. بارها برای مهندسان ما از کشورهای اروپایی، دعوتنامه فرستاده شده است اما آنها قبول نکردند و در ایران ماندهاند. هر شناور ۳۰۰۰ شغل ایجاد میکند و با فعالیت بیشتر این مجموعه ۸۰ درصد مشکل اشتغال جنوب کشور حل میشود. امروز جز ۱۰ کشور برتر دنیا هستیم و میتوانیم جز ۷ کشور برتر دنیا باشیم."
به بچهها نگاه کردم، روی صورت بعضیهایشان لبخند بود، بعضی هایشان ناراحت و غصهدار از حمایتهایی که نمیشود. اما بعضیهایشان مثل من بغض داشتند، غرور داشتند و افتخار. افتخار به ایرانی بودن، افتخار به داشتن هموطنانی مثل این بچهها. بچههایی که کم سن و سال بودند، اما قدمت غیرت و مردانگی و وطن پرستیشان به قدمت نام ایران بود.
بعد از صحبتهای مهندس سوار اتوبوس شدیم تا به نمازخانه و غذاخوری مجموعه برویم. فاصلهاش خیلی کم بود. ۴_۵ دقیقه بعد پیاده شدیم. هوا گرمتر شده بود. اصلا انگار نه انگار که وارد دهه سوم آذرماه شدهایم. تعدادی از بچه ها که وضو داشتند به نمازخانه رفتند. بعضیهایشان هم در سرویس بهداشتی مشغول وضو گرفتن شدند. وارد نماز خانه شدم. بنظرم ۶۰ متر بود. یک پرده سبز قسمت خانمها و آقایان را جدا کرده بود. نماز خواندیم. ظرفیت غذاخوری تکمیل بود. به همراه مسئولین اجرایی اردو در نمازخانه سفره پهن کردیم و همانجا نهار خوردیم. آنقدر برنامه فشرده بود که فرصت استراحت نداشتیم. بلافاصله سوار اتوبوس شدیم. قرار بود برویم نفتکشهای داخل مجموعه را ببینیم. فاصلهاش حدود ۵ دقیقه بود.
دوباره از اتوبوس پیاده پیاده شدیم. دو نفتکش بزرگ در چپ و راست ما بودند و ما بین آنها برای شنیدن صحبت های مهندس بهزادپور ایستاده بودیم. مهندس بعد از ابراز خوشحال و خوشامدگویی به بچهها شروع کرد به توضیح دادن درباره نحوه کار:" چند گروه هستیم که بر اساس اندازه و وزن کشتی تقسیم شدهایم. شناور کوچک با وزن ۳۰۰۰ تن، شناور متوسط با وزن ۲۸۰۰۰ تن و شناورهای بزرگ بدون محدودیت را پشتیبانی میکنیم. امروز در سطح جهانی شناور تعمیر میکنیم. نفتکش دُر را تعمیر کردیم و ۲ روز هم زودتر از رنکینگ جهانی انجام دادیم. فقط ۲۳ کشور در دنیا میتوانستند ریگ حفاری را تعمیر کنند و ما در دوران تعمیر نمیتوانستیم آن را برای تعمیر به خارج از کشور بفرستیم چون برای بازگشت به کشور دچار مشکل میشدند. تعمیرات آن را شروع کردیم و چهارمین کشور دنیا بودیم که آن را تعمیر کردیم و امروز علم ساخت این ریگها را داریم. به زودی ریگهای تماما ایرانی ساخته خواهد شد.
از شما میخواهم برای ما مطالبهگر باشید. ساخت این شناورها اشتغال زیادی ایجاد میکند و کشور پتانسیل و ظرفیت دارد که بتواند مشکل اشتغال را تا حد زیادی در جنوب حل بکند. گرما در فصل تابستان بالای ۵۰ درجه است و داخل کشتی دما بالاتر است. جوشکاری هم انجام میشود و دود و گرمای داخل واقعا زیاد است. در این شرایط کار کردن واقعا جهاد است. هرساله برای مهندسان ما دعوتنامه فرستاده میشود اما عرق ملی آنها اجازه رفتن نمیدهد. کشتی سازی یک صعنت استراتژیک است و باید تحت استاندارهای بین المللی باشد. کشتی شبیه به هم نداریم و همه منحصر هستند. اولین آمبولانس دریایی تماما آلومینیومی کشور را طراحی کردیم که در حال ساخت است و تا پایان سال ارائه میشود. سکوهایی که اینجا ساخته شدند مشکل گاز را حل کرده اند. ۸۰ درصد این مجموعه بعد از انقلاب ساخته شده است. ۱۳ کشتی که به کره سفارش داده شد میتوانست ۱۵۰۰۰ شغل ایجاد کند اما متاسفانه حمایت نکردند."
مثل اینکه قرار بود امروز با تک تک سلولهایم افتخار کنم که ایرانی هستم. تا به حال این حجم از غرور و افتخار به وجودم تزریق نشده بود. این غرور وقتی بیشتر شد که قرار شد مهندس احمد زاده هم در این جمع صحبت کند. احمدزاده یکی از مهندسهای خانم این مجموعه بود که پا به پای آقایان حتی روی کشتی هم کار میکرد. وقتی داشت به ما نزدیک میشد نگاهش کردم. زیر نور و گرمای آفتاب چشمهایش را ریز کرده بود تا کمتر اذیت شود. کلاه زرد مهندسیاش را از سرش برداشت و در دستش گرفت. خستگی از چهرهاش میبارید. حتی از طرز قدم برداشتن آرام و بدون عجلهاش میشد فهمید که واقعا نای راه رفتن ندارد.
به جمع ما که رسید بچه ها با خوشحالی تشویقش کردند. لبخندش خسته و متواضع و دوست داشتنی بود. بچهها خواستند که برایشان از نحوه کار کردن و سختیهایش بگوید. اینکه چطور یک خانم در این فضا فعالیت میکند. احمدزاده بعد از احوالپرسی و خوشامدگویی به بچهها گفت:" برای فعالیت خانم ها هیچ محدودیتی نداریم. من اهل یکی از روستاهای بندرعباس هستم. مهرماه ۹۹ بود که وارد این حوزه شدم و شروع به فعالیت کردم. هر چیزی سختی دارد اما از خانمها هم حمایت میشود و آنها در هر پروژه بسته به میزان فعالیتشان حضور دارند. ۲ حوض داریم که در آنها تعمیرات انجام میشود. نحوه کار این است که با توجه به نقشه شناور، واحد مهندسی، کارهای زیرسازی را انجام میدهد. نحوه تعمیر بستگی به اسکوپی که کارفرما از ما میخواهد دارد. ما نفتکش های خارجی هم تعمیر کردیم. امیدوارم تک تک شما یک روز در جایگاهی که دوست دارید قرار بگیرید و برای این کشور مفید باشید."
خوشحالی از چهره تک تک بچهها مشخص بود. این دفعه علاوه بر غرور ایرانی بودن، مغرور از حضور یک خانم در این عرصه و صنعت بودند. همگی دورش حلقه زدند. ذهنهایشان پر از سوال بود. شمارهاش را گرفتند تا یک راه ارتباط داشته باشند و بتوانند از او مشورت و کمک بگیرند. وقتی مهندس احمدزاده رفت، همگی برای گرفتن یک عکس یادگاری پشت به یک نفتکش بزرگ ایستادیم. عکس با شکوهی بود. جمعی از دانشجویان کشور در کنار نتیجه تلاش نخبگان و مهندسان کشور قطعا باشکوه بود و نوید آیندهی بهتری را میداد.
قرار بود شب به پالایشگاه برویم. هنوز تا شب و تاریکی هوا چند ساعتی مانده بود. رفتیم لب ساحل. بچهها یا در حال عکس گرفتن بودند یا صدف جمع کردن. هوا کم کم تاریک میشد. دیدن غروب آفتاب در ساحل دریای جنوب واقعا لذت بخش بود. حس میکردم دریای جنوب غمگینتر از شمال است. انگار غم همه مردم در طول ۸ سال جنگ را در خود جای داده بود. آرامش و غمی که دریا داشت حس عجیبی بود. یکی از آقایان حاضر در جمع اذان گفت. بچهها برای اقامه نماز جماعت صف ایستادند.
نماز مغرب و عشا را خواندیم. حالا که هوا تاریک بود پالایشگاه دیدنی بود. هر گروه سوار اتوبوس خود شد و اینبار به سمت پالایشگاه ستاره خلیج فارس حرکت کردیم. اسمش را زیاد شنیده بودم و میدانستم اهمیت بالایی دارد اما هیچوقت از نزدیک ندیده بودم. خیلی خسته بودم. مسیر طولانی نبود اما خوابم برد. با توقف اتوبوس بیدار شدم. جلوی نگهبانی پالایشگاه بودیم. بعد از هماهنگی وارد شدیم. پالایشگاه واقعا بزرگ بود. نگهبانی را رد کردیم و کمی جلوتر همگی پیاده شدیم. به محض پیاده شدن مخلوط بوی گاز و هوای مرطوب غلیظ زیر بینیام پیچید و با هرنفسی که میکشیدم به عمق جانم مینشست. حوض بزرگی که اطرافش پر از درخت و سبزه بود فضای رو به روی یک ساختمان بود. بین فضای بیرون و ساختمان یک فضای تماما شیشهای بود. از قسمت شیشهای رد شدیم. رو به روی ما ۳ در قهوهای سوخته بود. جلوی در دوم دو نفر برای پذیرایی ایستاده بودند. از همان در وارد شدیم. سالن اجتماعاتش نسبتا بزرگ بود.
در ردیفهای جلویی صندلی خالی بود. همانجا نشستیم. قرار بود مهندس مهدی کریمی صحبت کند. صدای تشویق بچهها که بلند شد، مهندس هم به جایگاه رفت و شروع به صحبت کردن کرد:" در سال ۸۴_۸۵ بنای اولیه این پالایشگاه ۷۰۰ هکتاری گذاشته شد و در سال ۹۶ به عنوان یک نمونه موفق تاسیس پالایشگاه در ایران بود. در سال ۹۵_۹۶ روح تازهای به پالایشگاه تزریق شد و جوانانی که میانگین سنی آنها ۲۷_۲۸ سال بود شبانه روز کار میکردند و ما را از واردات بنزین بی نیاز کردند. امروز بعد چند سال پالایشگاه ستاره خلیج فارس به یکی از برترین پالایشگاههای تولید بنزین با استفاده از میعانات گازی در سطح جهان شده تبدیل شده است. نزدیک به ۵۰ درصد بنزین کشور در اینجا تولید میشود.
جوانان متخصص ما در این چند سالی که تحریم بودیم پیشرفتهای زیادی داشتهاند. در روزهای اوج کرونا مهندسین ما طرح افزایش ظرفیت را طراحی و اجرا کردند و تولید را از ۳۶۰ هزار بشکه به ۴۵۰ هزار بشکه تبدیل کردند. ما به این پالایشگاه افتخار میکنیم و آن را مثل خانوده خودمان میدانیم و برای پیشرف آن با جان و دل تلاش میکنیم. یک جمله در پایان به شما میگویم اینکه، ستاره خلیج فارس حاصل عشق است و ایمان. هرجا عشق باشد خدا هم هست." پایان صحبتهای مهندس کریمی همزمان شد با تشویق و جیغ و سوت افراد حاضر در سالن. همه سرپا ایستاده بودند و با خوشحالی دست میزدند. انگار لازم بود در هر مکانی با یک عکس حال خوب آنجا را ثبت کنیم. دوباره جمعیت بود و عکاس ها و لبخندهای شیرین و مغروری که برای همیشه ثبت شد. حالا باید میرفتیم روی یکی از ارتفاعات پالایشگاه. نمیشد تا اینجا بیایی و شب پالایشگاه را که شبیه نیویورک بود را نبینی. اینبار مسیر طولانی و سربالایی بود و باید با اتوبوس میرفتیم. از قلب و اعماق پالایشگاه رد میشدیم.
از کنار مخزنهای بزرگ و پر حجم، راکتورهای بلند سربه فلک کشیده که چراغهای روشن نصب شده روی آنها، بسیار دیدنیشان کرده بود. به تپه که رسیدیم قبل از صدای ما صدای محمد معتمدی و آهنگ( میهنم ایران، به دل خسته دنیا، بنشان مرهم خود را، بگشا راه نفس را) در آنجا پخش شد و انگار با هر کلمهای که میگفت بغض بچهها بیشتر میشد. کنار تپه ایستاده بودم و به ستارهای که جلوی چشمانم میدرخشید خیره شده بودم.
باورم نمیشد یک پالایشگاه میتواند اینقدر زیبا و جذاب باشد. مهندس کریمی راست میگفت که اینجا شبیه نیویورک است. برای من حتی جذابتر و با ارزشتر بود. هر چراغی که روشن بود انگار نتیجه تلاش و اراده و غیرت تک تک کارکنان آنجا بود که به این زیبایی میدرخشید. پالایشگاه انگار مجموعهای از ستارهها بود که از آسمان برداری و روی زمین بچینی همینقدر زیبا، همینقدر جذاب، همینقدر با شکوه و پر افتخار. یکم دورتر از بچه ها مرد حدودا ۳۵_۴۰ سالهای را دیدم که هنوز لباس و کلاهش را بر تن داشت. اصلا خسته نبود. حداقل لبخندش نشان از خستگی نداشت. با روی گشاده و مهربان به دانشجوها نگاه میکرد. نزدیکتر رفتم تا چند سوال بپرسم. بعد از احوالپرسی متوجه شدم اسمش خسرو است؛ خسرو غفاری. چند سوال پرسیدم که با مهربانی به همهشان جواب داد.
در پالایشگاه ۳ فلر وجود داشت. همان لولههای بلند و ضخیمی که از داخلشان آتش بیرون میزند. تعداد مخزن هایش هم به ۷۰ میرسید و راکتورهایش هم که اصلا قابل شمارش نبود. برایم واقعا عجیب بود که چرا تا به حال چیزی از این پالایشگاه ندیده بودم؟ چه تعداد از مردم کشور از وجود این گنج در کشور آگاه هستند؟ چند نفر تا به حال از افتخارات آن شنیدهاند و خوشحال شدهاند؟ چند نفر به خودشان بخاطر هموطن بودن با این مهندسین افتخار کردهاند؟ نتیجهاش این بود که هیچ! به نظرم حتی بیش از نصف مردم کشورم اسم این پالایشگاه را هم نشنیدهاند. و این خیلی درد آور است. نادیده گرفته شدن این پالایشگاه یک درد و نادیده گرفته شدن زحمت شبانه روزی کارکنانش هزار درد بود. تقریبا هیچکدام از دانشجوهایی که آنجا بودند فکرش را هم نمیکردند که با این حجم از زیبایی و عظمت و شکوه و غرور رو به رو شوند. حالشان واقعا دیدنی بود.
انگار دیدن این صحنه ها یک تلنگر بود برای اراده محکمتر و تلاش بیشتر برای سربلندی و پیشرفت بیشتر خانهمان ایران. از چشمهایشان میشد فهمید که چقدر بغض و غرور و افتخار دارند و چقدر دلشان میخواهد که یک روز گره از کار این مملکت و مردمش باز کنند. یک ساعتی آنجا بودیم.
حالا بوی گاز دیگر آزاردهنده نبود چون دیگر بوی گاز نبود؛ بوی عرقهای ریخته شده پای کار این پالایشگاه بود. صدای محمد معتمدی همچنان صدای غالب در فضا بود و حس وطن دوستی را تشدید میکرد. بعد از گرفتن یک عکس دسته جمعی دیگر، سوار اتوبوس شدیم تا به محل اقامت برگردیم. لحظه آخر از خدا خواستم که این ستاره را هرگز از دامن کشورمان جدا نکند.