اولین حرمی که در سفر عتبات زیارت کردیم، حرم باب الحوائج امام کاظم(ع) و جوادالائمه(ع) بود، اما زیارتی به مدت دوساعت که حسرت بیشتر از آن دو ساعت، بر دلمان مانده است...
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، مهدی پناهی؛ جمع چهار نفره دانشجویی مان قبل از نماز صبح در حرم علی بن موسی الرضا(ع) بود. قرار بر این بود که نماز صبح را در حرم امام رضا(ع) بخوانیم و بعد به فرودگاه برویم.
خنکای صبح و هیجان سفر عتبات عراق، خواب آلودگی و کرختی صبح را از سرمان پرانده بود، حقیقتش هنوز باورمان نمی شد سفر کربلا می رویم! سعی کردیم از آخرین لحظات حضورمان در مشهد و حرم غریب الغربا امام رضا(ع) نهایت استفاده را بکنیم.
صحن های حرم خلوت بود، اما دور ضریح نه، مگر امکان دارد که قبرمعصوم و ولی خدا غریب بماند، آن هم میان شیعیانش! امام رضا(ع) غریب نبود، هرگز. این را بعدها که با سایر حرم های ائمه رفتم فهمیدم.
میشود ولی خدا و معصوم خلقت باشی، اما غریب بمانی
فهمیدم که می شود ولی خدا باشی و غریب باشی، می شود معصوم و امام باشی اما حرم و بارگاهت آماج حمله های تروریستی، بمب گذاری ها و خمپاره اندازی های وهابی های مزدور یهود شود.
هرچه به لحظه های اذان صبح نزدیک می شدیم گویا، نمازگزاران سحر خیز از دل زمین سبز می شدند. نماز صبح را خواندیم و یک ساعتی زیارت کردیم. خورشید به لحظه های طلوعش رسیده بود و ما در مسیر فرودگاه به عتبات بودیم.
در هواپیما چه گذشت و چه کردیم بماند، چون هنوز باور نداشتیم که به عتبات عراق، کربلا، نجف، کاظمین، سامرا می رویم. حتی زمانی که در اتوبوس های کاروان های حج وزیارت هم نشستیم، هنوز باورمان نمی شد که به کجا می رویم!
برای اولین بار بود که آنچه از طریق تلویزیون می دیدیم، از نزدیک ببینیم. دیوارهای بتنی بلند که اطراف خیابان ها کشیده بودند، ایستگاه های ایست و بازرسی که مامورانش کارهای عادی بازرسی خود را می کردند، هرچند از نظر ما بازرسی شان خنده دار و سرکاری بود.
شهر بغداد، از نظر ما شهر جنگ زده ای بود،خبر نداشتیم و هنوز ندیده بودیم که بغداد یکی از شهرهای خوب عراق است! سیم خاردارهایی که بر این دیوار های بتنی کشیده شده بود، ترسناک بودند.
ناامنی که میخواست زیارت مان را خراب کند
گفته بودند برای زیارت به سمت کاظمین می رویم، اما ما غرق در بغداد بودیم! همان اول کار، گربه را جلوی حجله برای مان کشتند، گفتند از مراکز نظامی شان، پاسگاه های انتظامی شان عکس و فیلمی نگیریم.
هنگام رفت و آمد به حرم همراه کاروان باشیم و از مسیر دور نشویم چون امنیت ندارد! فقط خواستند بترسانند، اما این ترس فقط یک چیز را خراب می کرد، آن هم فراغ خیال را برای زیارت!
می ترساندن یا نمی ترساندن فرقی نداشت، آمده بودیم زیارت، فقط با بعضی حرف ها، سلول های مغزمان را بی خود اشغال کردند!
نفهمیدیم چکونه در شهر بغداد، این شهر آهنی و جنگ زده چرخ خوردیم و به کاظمین رسیدیم! تنها گاهی تابلوهای خیابان ها را می دیدیم، تابلوهایی مثل فلوجه و ابوغریب که خاطرمان را جای دیگر می برد.
نزدیکی های کاظمین که رسیدیم، گنبد حرمین با آن رنگ طلایی اش در میان هوای خاک آلود بغداد نظرمان را جلب کرد.
شاید خود اهالی عراق و بغداد عادت کرده باشند به بازرسی های متعدد وصف طویل ماشین ها! دیدن سربازانی که از نظر من بین ارتشی یا پلیس بودنشان فرقی نبود، اعصاب خرد کردن و بعضا هیجان انگیز بود! چون کاملا شبیه به آمریکایی های لباس نظامی می پوشیدند. آن وقت بود که دلت می خواست دق دلت را سر آنها خالی کنی!
با دیدن گنبد طلایی، دست پاچه شدیم، تصورمان بود که به منطقه کاظمین و حرم نزدیک هستیم. کتاب های دعایمان را را در اوردیم تا آداب زیارت را مرور کنیم، اما بعد از کلی پیچ و تاپ خوردن در فاصله یک الي دو کیلومتری حرم پیاده کردند.
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، باز هم تاکید کردند که مواظب تروریست ها باشید! (اینگونه نمی گفتند اما من برای هیجان بیشتر حمله تروریستی و بمب گذاری را با نا امنی مدیر کاروان عوض کرده بودم.)
از میان بازارچه ای گذشتیم که برای مان عجیب بود! همان اول بحثمان شد که این جا با صد سال پیش هم فرقی ندارد. حتی آن را با قدیم الایام حرم امام رضا(ع) مقایسه کردیم. هرچه بود ساختمان های مخروبه، مغازه های کوچک و سیم هایی که همچون تار عنکبوت بالای سرمان آویزان بودند!
زیارت دو ساعتی که تا آخر سفر و تا به امروز حسرت بر دلمان گذاشت
از دل این بازار کثیف و کاملا غیر بهداشتی گذشتیم، اما شور ونشاط و جاری بودن زندگی در آن مرا مجذوب خود کرد.برای اولین بار بود که زندگی شیعیان عراقی را از نزدیک لمس می کردم.
در همین مسیر کوتاه چندین ایستگاه بازرسی بود. نفهمیدم از کدام ورودی رفتیم، اما جایی بود که بیرون حرم که سقفش را توسط داربست هایی پوشانده بودند و در سایه ی آن در هر گوشه ای زائرانی از سراسر جهان نشسته بودند.
صدای اذان آمد، یادم آمد که نماز صبح را حرم علی بن موسی الرضا، فرزند موسی بن جعفر امام کاظم بوده ام و الان در کنار پدرش هستم. جایی که در یک قدمی آن نیز پسر جواد الائمه آرمیده است.
کم کم باورمان شد که سفر عتبات آمده ایم. پایمان را که داخل گذاشتم صحن و سرای با صفای ش مجذوبم کرد. صحن و سرایی که بر خلاف حرم امام رضا(ع) پر پیچ خم و طویل نیست. در مشهد، برای رسیدن به یک جای خوب رو به ضریح و گنبد طلا مثل مسجد گوهر شاد، باید کلی از بین صحن ها و راه رو عبور کنی تا برسی، اما صحن باب الحوائج، امام کاظم(ع) فقط یک قدم لازم دارد.
صحن مستطیل شکلش و ورودی های متعددی که در اطراف آن است، منظره زیبایی ایجاد کرده است. زائرین خارجی در سایه های منتهی به دیوارهای صحن می نشیند روبه حرم دو امام معصوم، امام جواد(ع) و امام کاظم(ع).
نماز را در گوشه ای از صحن خواندیم و بعد به قصد ضریح این دو امام معصوم رفتیم. اول سفر بود و هنوز با خاک عراق که تن چندین معصوم و امام را در خود داشت، خو نکرده بودم. حس غریبی داشتم.
چشمم كه به گنبد طلای امام کاظم(ع) افتاد، ناخودآگاه بغضم گرفت
اولین چیز به گنبدهای طلای این دو حرم نگاه کردم، آخر شنیده بودم که مثل بقیه ائمه مظلوم، وهابی های تروریست، به گنبدهای شان هم رحم نکرده اند. بغض گلویم را گرفته بود. خود را به ضریح این دو رساندم. زیارتی خواندم و دعایی کردم. دعای خاصی نکردم چون هنوز باور این که در گوشه ای بهشت، کنار باب الحوائج امام کاظم و جواد الائمه باشم سخت بود.
نتوانستم بیش از این آن جا بمانم. طبق قراری که کاروان گذاشته بود، سر ساعت معین به محل قرار آمدم. نمی دانم چه شد جمع چهار نفره مان به محضی که به پایشان به حرم باز شد، از هم پاشید! انگار هر کس دلش خلوتی می خواست با خودش و دو امامی که یکی باب الاحوائج است و یکی جواد الائمه.
این زیارت کمتر از دو ساعت بدجور حسرت را بر دلمان گذاشته بود و به چشم برهم زدنی تمام شد! حسرت این دل به حضور در نجف، کربلا برای مدتی فراموش شد، اما وقتی به روز آخر سفر رسیدیم و به مقصد بغداد بر می گشتیم، دعا دعا می کردیم که یک بار دیگر به زیارت کاظمین برویم.
تازه طعم زیارت را چشیده بودیم، کاظمین می توانست آخرین حرمی باشد که بغض وداع مان را در آن بیرون می دادیم. تازه فهمیده بودیم زیارت یعنی چه!
دلمان حسرت می خورد که روز آخر کجا و آن دو ساعت اول سفر کجا. به بغداد که رسیدیم، در ذهنم دعا می کردم، هواپیما تاخیر داشته باشد، اوضاع فرودگاه نا مناسب باشد تا طبق وعده مدیر کاروان شب را در کاظمین سر کنیم، اما انگار قرار بود حسرتمان ابدی باشد، باورش سخت بود که به عراق و عتبات بیایم و در چند کیلومتری حرم کاظمین باشیم، اما تنها دو ساعت بتوانیم زیارت کنیم.
کی می رسد لحظه ظهور که بر چشم هم زدنی، کنار پدر مهربانی، به زیارت این حرم برویم ...
همان حرمی که امروز شهادت امامش است، باب الحوائج امام کاظم (ع). همان کسی که غریبانه در گوشه زندان هارون الرشید با خدای خویش می گفت:
هر زمان می آید آن بیدادگر، بر صورتم می زند سیلی نمی گوید که مهمان من است
بر تنم آثار ضرب تازیانه بسته نقش این سزای خواندن آیات قرآن من است
زیر زنجیر گران بر لب رسیده جان من آنچه از من باقی است جسم بی جان من است
پای یوسف گر بدین زندان رسد جان می دهد گر ببیند سندی شاهک نگهبان من است