گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مریم گریانلو، نشسته بودم در سالن انتظار رئیس دانشکده و منتظر بودم نوبت معارفهام برسد. رئیس قصد داشت تمام ورودیها را از نظر مبارکش بگذراند و چند کلمهای مستفیضمان کند و نکات مورد نیاز را تک به تک تذکر دهد. لباسم بوی نا میداد. جوراب نداشتم. لبه روسریام بدقلقی کرده بود و من ترجیح داده بودم سر به سرش نگذارم و همانطور کج بپذیرمش. غیر از من سه نفر دیگر در اتاق نشسته بودند. دختر شسته رفتهی اتو کشیدهی مرتبی که بر خلاف من هم جوراب داشت، هم جورابهایش خیلی تمیز بودند و لبه مقنعهاش خیلی به قاعده خم بود و من مدام به بهانه نگاه کردن به گلدان پشت شیشه، او را که زیر پنجره نشسته بود رصد میکردم. به هر حال آدم در یک محیط سه در چهار نا آشنا هیچ سوژه دیگری برای چرخاندن چشم ندارد. دو پسر هم آنجا روی صندلیهای باقیمانده نشسته بودند که سر و شکلشان خیلی بهتر از من نبود و مدام در گوش هم چیزی میگفتند و میخندیدند. بیشتر به بچه دبیرستانیها شبیه بودند و سخت میشد باور کرد آنها هم در نوبت معارفه نشستهاند.
بخشی از فکرم را داده بودم به مردی که همراه یکی از دخترها بود. پدرش بود به گمانم. یک مجموعه رختخواب جهیزیهطور را پیچیده بودند به چادرشب چهارخانه و مرد آن را روی دوشش انداخته بود و میرفتند سمت خوابگاه. صحنه را به این دلیل در ذهنم مرور کردم که اولاً خواب دیشبم مکافات بود. ثانیاً چرا به فکر ما نرسید دستکم یک پتوی مسافرتی و بالش تر و تمیز برداریم؟! فکر میکردم لابد غیر از مسواک همه چیز با دانشگاه دولتی است و خوابگاهش! به خاطر لباسهای چروک و بوی نمی که داشتم و غم احتمالی غربت که البته هنوز نمیتوانستم قضاوت کنم وجود دارد یا نه، دوست داشتم همانجا گریه کنم. انگار روز اول دانشگاه هم دستکمی از روز اول مدرسه ندشت. اما میدانم بیشترش به خاطر لباسهایم بود و بوی نم. چون من سنسور دریافت غم غربت را نداشتم و این گزاره، بعداً در خوابگاه اثبات شد. نوسترآداموس درونم پیشبینی کرده بود من تهران قبول میشوم، اما نگفته بود چه رشتهای! من ریاضی فیزیک خوانده بودم، عاشق معماری و شهرسازی بودم، اما با یک ندانمکاری، نشسته بودم در اتاق انتظار رئیس دانشگاهی که دوستش نداشتم و علاوه بر لباسهای نمدارم، این مسئله بود که فشارم میداد برای گریه کردن.
روز 27 شهریور همه اهل خانواده بار و بندیل بستند و نشستند توی ماشین که من را تا دم در دانشگاه مشایعت کنند. ده ساعت راه بود. به تهران که رسیدیم، شب شده بود و به تجویز پدرم، کجا بهتر از حرم امام برای استراحت؟! برادرم آن موقع تهران سرباز بود. او هم تأیید کرد که حرم امام خیلی جای خوبی برای خوابیدن است! صندوق را که زدیم بالا برای اتراق، فاجعه خودش را نشان داد. یک چهار لیتری پر آب که بابا همیشه پشت ماشین نگاه میداشت، طی ده ساعت تمام، وسایل صندوق را آبیاری هیدروپونیک کرده بود. از همه خوشتر اینکه ما روی همان روفرشی و پتوی نمدار خوابیدیم و برای اینکه از سوز شبهای متصل به پاییز یخ نزنیم، برزنت روکش ماشین را کشیدیم روی خودمان و خستگی راه اجازه نداد به باقی عوارض این کار فکر کنیم. تا خود صبح مثل یک ساندویچ لولهشدهی خانواده، زیر برزنت خوابیدیم. صبح رسماً دم کشیده بودیم و قدمان دو سانت افزایش پیدا کرده بود. لباسهایم همه چروک شده بود و از همه بدتر جورابم! دم صبح برای وضو زیر درختی درآورده بودمش و حالا نبود. و چرا من هیچ وقت جوراب زاپاس ندارم؟ و چراتر مشکلاتم را به خانواده نمیگویم؟ به هر حال، حال ویران آن روز معارفه به من میگفت «هنوز زوده همین الآن بگو من نمیخوام. گریه کن! بلند شو برو بیرون و در رو پشت سرت بکوب و مثل یک مرد، بخون تا معماری بیاری!» اما من نشستم.
نوبت معارفهام رسید. رفتم تو. مراسم را پشت سر گذاشتم و چهار سال تمام خودم را راضی کردم که «هیچ چیز اتفاقی نیست!». الآن که آن دختر مؤدب و مرتبِ نشسته زیر پنجره، شده زن برادرم و آن پسر خوشحال که سر و وضعش در آن روز به من قوت قلب میداد، شده شوهرم، خندهام میگیرد که روزگار چه بازیهایی با آدم میکند. بین خودمان بماند: من حتی منتظرم که آن پسر ثانی که در اتاق بود هم، یک جوری به ما وصل شود. از سرنوشت، هیچ چیز بعید نیست!