به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از یاسوج، برگه هایی را ورق می زدم. به متنی رسیدم که توجه مرا به خود جلب کرد. دانشجویی که از یک روستای محروم و دور افتاده برخاسته بود و تمام تلاشش خدمت به مردم محروم بود، گفته بود می روم تا درس بخوانم و در دانشگاه های معتبر دنیا دانششان را فرا بگیرم تا به درد روستا، منطقه و کشورم برسم، کسی که همیشه دغدغه اش خدمت بود، رفت تا درس بخواند و باز گردد؛ اما هنوز...
حالا روستای این دانشجوی سه دهه پیش چگونه است، باید روستایی پیشرفته باشد که سی و چند سال قبل دانشجویی از آنجا به آمریکا رفته بود و سوداهای بلندی در سر می پروراند، گفتیم به روستای این دانشجوی سه دهه پیش سری بزنیم؛ دانشجویی که حتی در آمریکا هم به فکر روستایش بود. آرزوهایی برای روستا و منطقه اش داشت. اما ..
با محمد و حسن و یکی دیگر از دوستان برای یافتن پاسخ چند پرسش دانشجویی راهی سفر شدیم. از یاسوج تا سوق چهار ساعتی شده بود. با بلد راه از سوق به سمت روستای این دانشجویی سه دهه قبل راهی شدیم، راهی نپیموده بودیم که به جاده های خاکی با پیچ های ۱۸۰ درجه برخوردیم. مسیری کمتر از چهل کیلومتر را بیشتر از یک ساعت با ماشین شاسی بلند دوستمان طی کردیم.
روستاهایی توی مسیرمان بود که آرزو می کردم کاش به این سفر نیامده بودم. روستاهایی که اگر گرد محرومیت را از چهره آنها پاک کنیم، گرد خاکستری رنگ غربتشان پاک نمی شود، مردمی که در فاصله کوتاهی با شهر ساکن هستند؛ اما رنگ محرومیت و غربت تمام فضا و حتی خاک اطرافشان را فرا گرفته است، از این روستاها چگونه دانشجویانی برخاسته اند و تا قلب آمریکا برای تحصیل رفته اند؟
پیچ های صد و هشتاد درجه ای پیاپی در ارتفاع چند صد متری را با زحمت طی می کنیم تا به رودخانه ای عریض می رسیم، راننده انگار از وحشت پیچ های وحشتناک جاده خاکی به آرامشی رسیده باشد، گوشه ای پیدا کرد و گفت از این به بعد با شما نمی آیم، دیگر جاده ای هم در کار نبود و باید تنت را به دستان آب رودخانه مارون می سپردی. اینجا دیگر آخر خط جاده بود؛ به خاکی اش هم راضی بودیم اما نبود.
دو راه بیشتر نداشتیم، یا اینکه دل به دریا زده و پای در رودخانه بگذاریم و یا سوار گرگر شویم و قبل از آن فاتحه ای بخوانیم، دل به دریا می زنیم و پشت سر بلد راه به رودخانه، با زحمت که رد شدیم هنوز پایمان به خشکی نرسید که جوانی با عینک دودی و شلوارک به پا دوان دوان به سمتمان می آید، تا زیر زانوهایش را گل پوشیده بود، خیال می کرد مسئولی آمده تا سراغی از روستایشان بگیرد، خودش را رساند تا پشیمان نشوند و بر نگردند، وقتی ما را دید ناامیدانه سر و دست و پایش را با آب شست و خواست که برود که باب سخن را با او باز کردیم.
دانشگاه را در رشته رایانه به پایان رسانده بود و برگشت تا به تنهایی در روستایش به کشاورزی بپردازد، دل پر دردی دارد. روستایی که تا چند سال پیش پر بود از ده ها خانوار، امروز خالی از سکنه شده و تنها چهار پنج خانوار که توان رفتن به شهر را نداشتند باقی مانده اند، و این شد آغاز درد دل این جوان.
بیش از هشتاد هکتار زمین آبی و دیم تا چند سال پیش توسط مردمان این روستا کشت می شد و امروز ...
راستی دانشجویی که سال ها پیش از این روستا رفت تا در آمریکا درس بخواند کشاورزی خوانده بود و آرزو داشت کشاورزی روستا و شهرش را رونق دهد، اما ارزوهایی که امروز در کرت های خشک شده زمین های روستایی بهتر دیده می شوند، می گفت آب خوردنشان را همین رودخانه تامین می کند. آخرین جرعه آب معدنیمان داغ داغ شده بود. اما حاضر بودیم همین آب داغ را بخوریم تا از اب الوده رودخانه، اما محمد خم شد تا از این آب بخورد تا با درد مردم بیشتر هم آشنا شده باشد.
مجموعه روستاهایی که روزگاری نزدیک به صد خانوار در آن ساکن بودند امروز به چهار پنج خانوار پیر و بی بضاعت تغییر چهره داد، به خانه یکی از روستائیان باقی مانده می رویم. در راه امام زاده ای که شاید تا چند سال دیگر جز آوار از آن چیزی باقی نماند مسیرمان را عوض کر تا سلامی بگوییم، ویرانی خانه های زیبایی که به سبک حیاط مرکزی ساخته شده بودند و درخت هایی که هنوز در این سکوت قد می کشیدند ما را به آن سمت کشاند، صدای قهقه کودکانی را می شنیدم که روزگاری در حیاط های این خانه ها بازی می کردند و از درخت های سر به فلک کشیده بالا می رفتند.
زنی با لباسی کهنه که به افق خیره شده بود نگاهم را متوجه خود کرد، به سویش رفتیم. یکی از تنها دو زن ساکن در این روستا، با زبان ساده پاسخ پرسش های حیرانی ما را می داد، بچه بزرگی نداشت که به مدرسه برود اما می گفت هر کسی که بچه مدرسه ای داشت از این جا رفت.
دیگر کسی اینجا نمانده بود که به فکر مدرسه بچه هایش باشد، توقع چندانی نداشت. هر چند که از نعمت آب آشامیدنی، راه، تلفن و گاز محروم بوده اند اما تنها خواسته اش جاده ای بود که در موقع اضطرار بتوانند از آن برای رسیدن به نزدیک ترین شهر استفاده کنند، هنوز ترک های بزرگ دست و پا و صورت چروکیده این زن جوان در خاطرم بازی می کرد که به خانه ای رسیدیم که مردی بزرگ منش به استقبالمان آمد.
دو دختر داشت که رنگ مدرسه و کتاب را ندیده اند. دختران جوانی که دیگر هم صحبت و هم بازی هم نداشته اند تا با دنیای دخترانه شان به اشتراک بگذارند، تفکر و نگاه این دختران به زندگی و محیط پیرامون برایم جالب توجه بود و می خواستم با آنها هم صحبت شوم تا ببینم دنیا را چگونه و از چه دریچه ای می بینند که موفق نشدم.
خانه ای با سقف چوبی کوتاه، و اتاق های که به هم چسبیده اند، پذیرای ما در گرماگرم سوز ظهرگاهی مرداد ماه روستای موگر بود، خانه ای که در یک گوشه اش مرغ ها و در گوشه دیگرش بزغاله ها زندگی می کردند و در گوشه دیگری ساکنان آن.
دختران روستایی موگر با لبخند های خسته و پر امید به آینده نامعلومشان در این روستا همراه خاطرات دردناک سفرم شد تا به زیارت یکی از شهدای این روستا بروم، همه مردم باقی مانده در روستا از او می گفتند و همه به اتفاق یک بخش از وصیت نامه اش را از بر بودند و از هر کسی که در باره این شهید سوال می کردم همین قسمت وصیت نامه را برایم نقل می کرد: برای روستایم نتوانستم کاری بکنم، قبر مرا به روستایم ببرید تا شاید مسئولان به این واسطه به مردم این منطقه خدمت و رسیدگی کنند...
این جمله درونم را به آتش می کشاند و شعله های اندوهم زیاد تر می شود، وقتی سر قبر دانشجوی شهید هدایت الله طیب می رسم، دانشجویی که سال ها پیش برای خدمت به مردم دیارش راهی آمریکا شد تا در بیخ گوش استعمارگران از دانششان بهره ببرد و به داد مظلومیت مردمش برسد، دانشجویی که مبارزه اش با ظلم و ستم شاهنشاهی را در آمریکا هم ادامه داده بود و انجمن اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکا را در ایالت فلوریدای آمریکا تاسیس کرد.
دانشجویی که با شنیدن فرمان امام برای ورود به جبهه ها به وطن بازگشت و یک راست به سمت جبهه ها شتافت، دانشجویی که در جبهه رقابیه به شهات رسید و تنها پیکرش به روستایش برگشت و وصیت نامه ای که می خواست تا قبرش را در روستا قرار دهند تا شاید مسئولانی به این واسطه به مردم خدمت کنند؛ اما امروز دیگر نه روستایی مانده و نه مردمی. نه آبی دارند و نه جاده ای و مردمی که هر کدام به شهر و روستایی رفتند تا شاید از این وضعیت نجات پیدا کنند.
و این دانشجو به وعده اش وفادار ماند و به روستایش بازگشت تا پس از شهادت هم به مردمش خدمت کند؛ اما ...
و آرزوهایی که ...
و موگر که دیگر دانشجویی نخواهد داشت ...
شهید طیب نه، به همان چند خانوار هم بگو دیگر منتظر نباشند چون آنجا اینترنت و موبایل آنتن دهی درستی ندارد که بخواهند بروند اگر بروند پس کی در فیس بوکشان و ... پست بگذارند و لایک بخورد شهید طیب به مردمان روستایت بگو اگر بمریند بهتر است تا منت چنین آدم هایی که با خون شماها به اینجا رسیند را بکشند.
شهید طیب مطمئن باش فقط در روز شهادتت اگر فیس بوک و کارهای زندگیشان اجازه دهد شاید سری بزنند فقط منتظر گروه های جهادی باش فقط و فقط اینهاهستند که دنبال آبادانی بدون ریا هستند...
واقعا متاسفم