گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مجتبی بهنشان، دنبالش رفتم. جوان بود و حدوداً ۳۰ ساله. با موهای حنایی و کمپشت. قدبلند و لاغر. همراهش ساک دستی کوچکی بود که باید لباسهای کارش را درون آن قرار داده باشد. با هم به داخل ساختمانِ پنج طبقه نیمهکارهای رفتیم. کارگران متعجبانه نگاهم میکردند. زبان رسمی کارگری ساختمان ترکی بود. من هم بهجز بیلمیرم و ساغل چیزی از ترکی بلد نبودم. همه لباسهای کارشان را پوشیدند. من پیراهن چهارخانه بنفشی پوشیدم که کمی قدش کوتاه شده بود با یک شلوار لی سیاهرنگ.
پیرمرد کوتاهقدی چپ چپ مرا نگاه میکرد. بعدتر فهمیدم که این ساختمان دو «اوستا» دارد. به جوان 30 سالهای که باهم آمده بودیم اوس باقر میگفتند. آن پیرمرد هم اوس بهرام بود. اوس باقر هیچ سؤالی درباره مهارتهایم نکرد. بالاخره من هم چند روز اوستا بودم و ابنیهای را جهت بهرهمندی خلقالله ساخته بودم. الآن هم از سر بیکاری سراغ کارگری آمده بودم.
سال اول دانشگاه در همه جمعهای دوستانه و هر جا که یک روحانی به پستمان میخورد بحث شیرین ازدواج را باز میکردیم. همه متفق القول به این موضوع اذعان داشتند که باید کار کنی و استقلال مالی داشته باشی و مسئولیت پذیری خودت را به خانواده نشان دهی. من هم در هر جایی که میرفتم سراغی از کار میگرفتم. به نیازمندی ها سر میزدم اما یا شرایط کار به من نمیخورد یا به دلیل نداشتن سابقه کار قبولم نمیکردند. کارهای دانشجویی دانشگاه هم تعطیل شده بود و دیگر به دانشجو جماعت پروژه ای نمیدادند.
به هرجهت برای کارگری آماده شدم و مهارتهایی کسب کردم. اما من جثه لاغری داشتم و همه میگفتند: «توانش را نداری و زِپِرِشکَت قَمصور میشود؛ بچه جان درست را بخوان.» روزهای آغازین ترم سوم تحصیلی ام بود. ساعت 6 صبح 23 شهریور سال 92 از جا بلند شدم. از دوستان شنیده بودم که باید دور میدان اصلی شهر برای کارگری بایستم. من هم دل را به دریا زدم و رفتم. به میدان که رسیدم، احساس کردم ممکن است مسخره شوم. مردم بگویند چرا با این جثه لاغر آمدی برای کارگری؟ حتما پیش خودشان میگویند این زِپِرتو کیست که آمده کار کند. گفتم جوری میایستم که انگار منتظر کسی هستم نه جویای کار. اما نمیدانم چه شد که همان لحظه اوس باقر آمد.
کارم جمع آوری نخالههای طبقه همکف درون فرقون و تخلیهشان درون خیابان بود. بشدت ترسیده بودم که نکند قالب تهی کنم و از حال بروم. صبحانه هم نخورده بودم. نمیدانم چرا ولی هوس فال گردو کرده بودم. کار تا اذان ظهر ادامه داشت. اوس بهرام آمد پایین پیش من و پرسید: ناهار داری؟
کل موجودی ام حدودا 4200 تومان بود. محل کار یعنی استادان هم جزو مناطق مرفه شهر بود و در هیچ رستورانش نمیشد غذایی با این پول پیدا کرد. خسته بودم و مستاصل. با خدا میگفتم روزی بهتری نصیبم کن. اما خبری نبود. آهسته راه میرفتم شاید اوس باقر دنبالم بیاید و تعارف نهار کند. به سوپر مارکتی محل رفتم. در فکر این بودم که چه بخرم. بسیار تشنه بودم و به نظرم بدنم به قند هم نیاز داشت. در یک اقدام انتحاری دلستر انار و کیک خریدم اما دیدم فشارم دارد میافتد. یک بستنی حصیری هم خریدم. با 1000 تومان ته مانده پولم به محل کار برگشتم. چفیه کربلای خود را هم برده بودم. کارگران در حال صرف ناهار در طبقه اول بودند. من هم بی سرو صدا در طبق همکف چفیه خود را پهن کردم.
کار بعد از ظهر من این بود که بلوک های سیمانی را روی فرقونی بار بزنم و به بالابر متصل کنم تا به طبقه سوم برود. هر فرقونی که بالا میرفت جانم را به لبم میرساند. هر لحظه ممکن بود فاتحه ام خوانده شود. الان بشدت دلم گلابی میخواست. تصمیم گرفتم وقتی که کار پایان رسید با این حقوق خودم بروم و یک کیلویی بخرم.
هر طور که بود این روز کاری به پایان رسید. اوس باقر تا عرقم خشک نشده حقوقم را داد. گفت اگر میتوانی روزهای بعدی هم بیا که کارگر نیاز داریم. امیر حسین میخواهد برود. لباس هایم را عوض کردم و آماده رفتن شده بودم که نگهبان ساختمان آمد. به همه تعارف کرد تا از کیسه او میوه بردارند. میگفت هرچقدر میخواهید بردارید مال باغ خودمان در روستاست. من هم برای بردن سهمم به سمت آن کیسه پارچه ای رفتم. متعجب شدم و متحیر. داخل کیسه گردو بود و گلابی.
بعدتر کارهای دیگری هم به من پیشنهاد شد. خبرنگاری، کار در کافی شاپ، کتابفروشی، بازاریابی، طراحی پوستر، نشریه و فیلم برداری.. کار های مختلفی که از آن موقع تا الان انجام دادهام. نمی دانم چی شد ولی از آن روز هر وقت که به درآمد احتیاج پیدا کردم، خدا کاری را که با شرایط آن زمان متناسب بود نصیبم کرد.