گروه دانشگاههای کشور «خبرگزاری دانشجو»- راضیه احمدی؛ دیروز داشتیم با یکی از هم کلاسیها داخل محوطه دانشگاه قدم میزدیم که چشممون خورد به تبلیغات راهیان نور... تا اومدم سر بحث رو باز کنم و بگم میای بریم یا نه، انگار که منتظر همچین فرصتی بود؛ شروع کرد به صحبت کردن.
پارسال که صفری بود با کلی التماس و من بمیرم تو بمیری و بی تو صفا نداره و هر واژه دیگهای که بوی همراهی میداد، راضیم کرد که برویم. انصافا حوصلهاش را نداشتم این همه راه بشینم توی اتوبوس، اونم تو اوج بحرانهای سردرگمی من. اومده بودم دانشگاه اما هنوز تکلیفم با خودم روشن نبود! یه روز مداحی گوش میدادم و یه روز آهنگ! یه روز با بابام سر کوتاهی و تنگی لباسم بحثم بود فرداش با مانتوی بلند و گشاد میرفتم دانشگاه... کلا شده بودیم تاکسی گردشی، باید بادی میوزید تا ما هم هوای سرمون عوض میشد... خلاصه با هر چی که اسمش رو بذاری، عازم سفر شدیم، رفتیم اردوی راهیان نور...
امسال دم دمای اسفند بود انگار یه چیزی گم کرده بودم اما نمیدونستم چی! از یکی از دوستام پرسیدم میدونی من چم شده؟ گفت: تو که چند وقتی بود حالت خوب شده بود!...
داشتم میرفتم نماز، حس کردم یه صدایی حال و هوای گمشدهام رو داره تازه میکنه... یاران چه غریبانه رفتند از این خانه... هم سوخته شمع ما...
چشمم که به غرفه ثبت نام افتاد، مو به تنم سیخ شد. دو دستی زدم تو سرم که آی دل غافل یک ساله که حیرون و سرگردون شدیم اما خودمونم نمیدونیم که عاشق شدیم... نَفَسم بند اومده بود جرات نداشتم بی توجه ازش رد بشم. آره جرات میخواست!
اگه وارد غرفه میشدی یعنی همه چیز غیر از سربند و پلاک رو گذاشتی اون طرف و خاکی خاکی اومدی این طرف...؛ برای رفتن باید آروم قدم بر میداشتی تا اسیر کمین وسوسههای نفسِت نشی و دلت رو سالم برسونی به دست صاحب دلان... اومدم قدم بردارم پاهام لرزید... نرفتم... گفتم شاید بعدا...
بعدِ نماز مغرب بود... همه رفته بودن. تکیه دادم به درختای سروی که با وجود سرمای زمستان هنوز راست قامت و تکیه گاه خوبی بود. با یه نگاه دقیق بنر و عکسا رو برانداز کردم... یه مهر رنگی خورده بود پایینش...خوندنش کمی دقت میخواست... نوشته بود، ستاره که باشی آسمان قدمگاه توست!... و بزرگتر نوشته بود: به رسم ستارهها!
«بچهها اینجا ارونده ... اینجاتوی سرمای زمستون غواصا یکماه تموم، تنشونو به آب میزدن تا آماده بشن برای فتح فاو ... بچهها این نهر رو میبینید؟ اینجا شب عملیات پای هر کدوم از همین نخلا، بچههای گردان یاسین پنج و شش نفری نشسته بودن و واسه هم روضه حضرت زهرا(س) رو میخوندن ... از تو صورتشون میفهمیدی که کی بی قراره و امشب قراره بپره... کی امشب بی بی رو زیارت میکنه... چه گریهای میکردن انگار همه اونایی که قراربود بپرند خودشون میدونستن اهل اینجا نیستن... بعضیها به رسم مولا اون گوشه کنارای نخلستون زیارت میخوندن... مولای یا مولای انت المالک و انا المملوک و هل یرحم المملوک الا المالک... آخه مگه این جوون سیزده چهارده ساله چقدر گناه کرده... مگه چیکار کرده که اینجوری ضجه میزنه... ای خدا...»
دیدم یه دستی زد سرشونم و گفت: تنها نشستی؟ نمیخوای بری خونه؟
- گفتم خونه؟ خونه من همین جاست... من تازه از تنهایی دراومدم... تازه دارم گم شده ام رو پیدا میکنم...
فردا اولین نفر ثبت نام کردم... هر روز سر میزدم تا اینکه مطمئن بشم منم راهیم... حالا دیگه من التماس میکردم که من رو هم ببرید... حالا من بودم که بغض میکردم که اگه یه وقت راهی نشم؟ اگه اینجا بمونم... نه فکرشم اذیتم میکرد.
شب حرکت نشستیم توی اتوبوس... از کارتهایی که به نام شهدا مزین شده بود و به همه همسفرا میدادن، کارت شهید خرازی مال من بود... عاشق حاج حسین بودم و شلمچه... سربند رو بستم رو پیشونیم و ذل زدم به عکس حاجی...
امسال با مسیر آشنا بودم و راه رو میشناختم... این یه لذت دیگهای داشت یعنی عاشقی با شناخت... دوکوهه و شرهانی مثل همیشه غرق مظلومیت بودن... آروم... آروم... فقط باید نگاهت به پرچمها میبود تا راه رو بهت نشون بدن... خوش به حال این پرچمهای شرهانی که هر روز از بالای این تپه ها به شهدا سلام میکنن...
حس میکردم گم شده ام را بیشتر و بیشتر تو دستام گرفتم... بهش نزدیک تر شده بودم و حسش میکردم...
تو شیارهای فتح المبین میخواستم تو غربال شهدا بشم دونه درشت... آخه حاج حسین یکتا میگفت: «دونه درشتا تو تور شهدا میمونند»... اما من که با کسی قهر نبودم... میگفت: «اینجا کوچه تنگ آشتی کنونه، آشتی نکرده نری ها!» ولی من گم کرده بودم، اصلا از قهر کردن بدم میومد... مگه میشه آدم با خودشم قهر کنه؟ مگه میشه با خودم قهر باشم و یکی دیگه بیاد واسه آشتی؟ نه حاجی، من گم کرده دارم ...
ظهر نزدیکای مقتل شهید آوینی، رفتم اونور سیم خاردارا، هنوز چند قدمی توی رملهای دست نخورده اونجا برنداشته بودم که یکی صدا زد: «این راهش نیست... مردونگی اونه که از راهش دنبالش باشی ... بیراهه یه جورایی تقلبه و نمره منفی داره... ».
مونده بودم چی داره میگه، آخه اون از کجا میدونست تو ذهن من چی میگذره... ادامه داد: «اینجا خاکش مِهر داره، آدم رو موندگار میکنه... گرد و خاک اینجا هم چشما رو باز میکنه تازه بهتر میتونی ببینی...».
رفتم تو مقتل ده تن، سید احمد، مداح اردو داشت روضه حضرت زهرا (س) میخوند بچهها اونقدر قشنگ اشک میریختن که همه رو دور خودشون جمع کرده بودن... یه دستی به رمل ها زدم، گفتم شاید اینجا بتونم پیداش کنم... احساسش میکردم... انگار تو همین نزدیکیها بود...
صبح بود گفتم طلاییه دیگه آخرشه... اینقدر روی این دژ این طرف و اونطرف رفتم که پاهام دیگه نای راه رفتن نداشت ... حاجی احمدیان میگفت: «اینجا میان به استقبالتون» اما کو؟ من که چیزی ندیدم... از بچهها پرسیدم...، کسی اومده استقبال؟ کسی از تو سراغ نگرفت... پس سبزه و اسفندشون کو... آیینه و قرآن؟... چرا هیچ کس اینجا جواب منو نمیده... حاجی پس کو استقبالشون... نکنه میزبان از دست ما ناراحته... آره نکنه چون هنوز پیداش نکردم نمیخوان منو راه بدن... حاجی من میرم، میرم بیرون تا وقتی که لیاقت داشتم بیام... میرم تا وقتی که سراغمو بگیرن... گریه امونم رو بریده بود، رفتم طرف مسجد... آخه دیگه اونجا دعوت نامه نمیخواست... فقط خونه خداست که درش به روی همه بازه... باز باز...
شلمچه ... شلمچه ... شلمچه.
رفتیم اروند... اینقدری بزرگ بود که همه اشکهای من رو تو خودش جابده... اما اینجا هم باید از پل رد میشدم... انگار اروند گره خورده بود با واژه عبور و گذشتن... نی زارها و کمینهای نَفسَم!! خیلی آشنا بود این لحظهها اما باکمی تفاوت... که امروز پرچم یاحسینِِ توی عکس، روی دوش خودم بود ...
دیگه سردرگم نبودم و از همه مهمتر تصمیم گرفته بودم که رد بشم ... برم روی پل ... فقط با یه پلاک و یه سربند ... دلم رو بسپارم به اروند تا بشه زلال زلال ... دیگه امروز پاهام نمیلرزید ... از همیشه محکمتر قدم بر میداشت ... انگار فهمیده بود اینجاخونه آخره ... اینجا نقطه پروازه و باید برای همیشه بار سفرت رو اینجا ببندی ... رسم رفاقت رو یاد گرفته بودم ... ستارهها اطرافم سو سو میزدند و منم آماده پریدن بودم ... انگار ابرها پایین آمده بود تا من قدمهایم را روی آسمان بردارم ... کمیل خوندیم ... گریه کردم ... روضه خوندیم ... گریه کردم ... روایت گردان یاسین رو شنیدیم ... گریه کردم ... گریه کردی .. گریه کردم ... گریه کردم ... گریه کردم ... اونقدر که احساس کردم موجای اروند به ساحل چشمای من نشسته بودن ... اما من ساحل رو گم کرده بودم ...
آقای دلبریان با همون لحن قشنگش گفت :«الهی که من قربون شما جوونا بشم ... مگه نه که میگی اروند به کرانه چشمات آروم گرفته ... خوب فدای تو مگه دنبال آسمان نمی گشتی؟ ... مگه این همه راه نیومده بودی تا راه و روش آرامشت رو پیدا کنی ؟... مگه نه برای جستن آسمان باید ستاره شد باید بپری و خودتو برسونی به بال پرواز شهدا ... آسمان جنوب رو با حضورت روشن کردی! خوب حالا در کنار شهدا و به رسم شهدا شدی یه ستاره تمام عیار الهی قربونت بشم ... به این شهدا والفجر قسم اینقدر زلال شدی که ساحلت رو پیدا کردی ...»
آره راست میگفت ... اینقدر شلوغ بودم که یادم رفته بود خودمو گم کردم ... یادم رفته بود هر سال باید تو اسفند بیام پیش شهدا خودم رو پیدا کنم و برگردم تو شهر ... تو اون لجنزار گناه ... تا لااقل کپسول اکسیژنم رو پر کنم از عطرشون تا هر وقت تو هوای کثیف اونجا نَفَسِ نَفسم به شماره افتاد، سریع با هوای اونا نفس بکشم و تو ساحل خودم غرق نشم.