گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو - محمدعلی عبدو؛ برف میآمد؛ اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و از قضا سومین ماهش بود. یک دانشگاه به آن بزرگی و آن همه راه برای ورود و خروجش را گذاشته بودم به امان خدا و ترم اول را نگه داشتم برای در اصلی! یک سالی بود که خواب و خوراک را به دستور شریعتِ عجیب و غریبی به نام کنکور حرام کرده بودم و حالا منطقی بود اگر عقدهگشایی کنم. قرار بود اقلا سه ماهی رفت و آمدها از در اصلی باشد تا طعم موفقیت سریع جیم نشود و مدتی محض رضای خدا مهمانمان باشد! آن روز فراموشم نمیشود. صبح کلاسی نداشتم. سرد بود و برفی. شب قبل درست مثل ایام دبستان که روز قبل از کلاس ورزش خوابم نمیبرد، کائنات و محتویاتش را در رختخواب زیر و رو میکردم اما دریغ از یک خمیازه که امیدوارم کند.
جمعیت بیآرتی انگار که با درجه هوا تنظیم شده باشد، روزهای سرد چند برابر میشد. آن روز استثنا نبود. به محض رسیدن به دانشگاه، دست به موبایل شدم تا صفایی به اینستاگرام سوت و کورم بدهم و لایکی و کامنتی و شخصیتی که لابهلای همانها دنبالش بودم. ۱۶ آذر بود و من هم که جوهر کارت دانشجوییم خشک نشده بود پس اساسا تعللی لازم نداشت که با همین ابزار مناسب، بروم سراغ چشم خلق الله!
وارد که شدم، سریع چایی داغی از بوفه گرفتم و لیوانش را دو دستی چسبیدم که انگشتها تکانی بخورند. از جان گرفتن تدریجیشان خوشم میآمد. حساب و کتاب و تشکر و بیرون آمدم. سرم را مدام میچرخاندم بلکه دوست و آشنایی ببینم و گپی بزنم. مثل هر محیط تازهای، اولین گپها حرامِ معرفیهای دراز میشد. از اسم و فامیل شروع میشد و ختم میشد به شلوغی مترو و فشارهایش! در آن شرایط تنهایی، همان هم غنیمتی بود. که نبود.
به خودم که آمدم، نزدیک ظهر بود. با غذای سلف میانهی خوبی نداشتم اما گویا آن روز را ضرر کرده بودم. از همه میشنیدم که سلف امروز سنگ تمام گذاشته؛ از ژله و کارامل بگیر تا دلستر و سالاد فصل. خلاصه همه جوره مثل یک عروسیِ اعیانی در قلب نیاوران، آبروداری کرده بودند! عروس و داماد را ولی ما نمیدیدیم و تازه از دایره و تنبک ماجرا هم چیزی به ما نمیرسید. خلاصه هر چه بیشتر برایم از ناهار شاهانه سلف میگفتند، اسید این معده بیزبان هم بیشتر ترشح میشد و میزد به مغزم و نتیجه هم سرزنشی میشد که چرا برای امروز غذا را رزرو نکرده بودم. گرچه از بیخ و بن حکایت مضحکی بود. انگار که مثلا دردسرهای خوراک بیمصرفی که حواله ما میکردند، با یک روز پذیراییِ نمایشی ۱۶ آذر شسته و تطهیر شده باشد.
از پرسه زدنهای نیمروزی، چیز زیادی نصیبم نشد. دقایقی گپ و گفت با دوستانی که تازه آشنا شده بودیم. ساعت برنامههای مختلف دانشگاه، همه چیزی بود که دستگیرم شده بود. با خودم گفتم من که چیزی از جنبش های دانشجویی نمیدانم و اصلا به اصطلاح توی باغ نیستم. اما انگار بیغیرتی بود که دانشجو باشم و روزِ تقویمیِ خودم را به هیچ و پوچ شب کرده باشم. قرار گذاشتم حالا که خبری از ماجرای جنبش ها ندارم، به هر کدامشان سری بزنم و برانداز کنم؛ شاید به دست تقدیر، این دانشجوی از همه جا بیخبر، یک فعالِ جنبشی از آب درآمد.
اولی، دومی و با کمال تعجب سومی. سه برنامه در سطح دانشگاه برگزار میشد و من با همت، تمام شان را شرکت کردم. مثل اینکه از هر ظرفی که در سفره باشد یک کفگیر کشیده باشم، سری به همه برنامهها میزدم. سر میزدم اما تماشاچی بودم. البته خدا را هزاران بار شکر که اینچنین گذشت. اگر خدایی نکرده، در سالنی که باید کف میزدم و سوت، شعار بدهم چه فاجعهای میشد. یا حتی برعکس، آنجا که جماعت دانشجو روی صندلی بند نمی شدند و یک ریز شعار می دادند، اگر کف و سوت تحویلشان میدادم واویلا بود! این بود که سعی می کردم فقط نگاه کنم. ریسک نکردم. حتی گاهی سر و کله هم میزدند و داد و فریادی از گوشه و کنار سالن ها بلند می شد؛ در این مواقع خطیر هم به سرعت از جغرافیای شخص شاکی دور می شدم که مبادا ترکشی به من بخورد. حق داشتم. خوردن که هیچ، بوی آش هم به من نخورده بود که دهنم لایق سوختن باشد!
اولین روز دانشجوی زندگی هم داشت تمام میشد. بقیه روز به آنچه گذشت فکر می کردم. من، آنچه را سال ها پیش بر سر دانشجو آمده بود را درک نکرده بودم. حدس زدن اما هزینه نداشت؛ حدس ها هم نشان نمی داد که اصلا اصالتی پشت این سوت ها و کف ها و شعارها بوده باشد. اصالتی پشت این صداها نبود که دیوار صوتی را می شکست؛ و البته رسالت دانشجو را. قاب کرده بودند و به دیوار زده بودند عکس همان سه نفری را که دست کم در تقویم ماندنی شدند. انگار که حالا سَحَری سرد بوده باشد و رختخوابی گرم، کسی از جایش تکان نمیخورد. به این نمایش ها اکتفا کرده بودند. حتی من؛ جای سوت و فحش و شعار را هم نمی دانستم، چه برسد به باقیِ ملزومات دانشجویی! هر چه بود، آن ژله و دلستر و سالادش صرفا به کار می آمد که من همانم از بخت بد از دست داده بودم. از اولین روز دانشجو، هیچش به ما رسید.