من که رفتم بعداً در گروه پیامی دیدم از کسی که تا آخرین لحظهها در خانهشان مانده بود. او نوشته بود: «ابوالفضل دیشب پدرش را که دید، داد زد: بابا! بابا! تو نبودی! معجزه اتفاق افتاد! امشب معجزه بود!»
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا گریانلو؛ چند وقت پیش پیام ملیحه را در گروه دیده بودم: «بچهها قراره یکشنبهی هفته بعد واسه ابوالفضل تولد بگیریم، مدرسش شیفت بعدازظهره، ساعت دو میریم برای تزئین خونه، کیا میان؟»
تیم جهادی دانشگاه یک گروه شناسایی داشت که کارش پیدا کردن خانوادههای محروم و کشف نیازهایشان بر اساس اولویت بود. ملیحه سر تیممان بود و هر از چند گاهی برنامهای از این دست هم داشتیم. هم برای شاد شدن بچههای این خانوادهها و هم برای روحیه خود گروه.
ابو الفضل یک پسر هفت ساله بود. من از دور در جریان ماجرای ابوالفضل قرار گرفته بودم، ولی نه خودش را دیده بودم و نه خانواده اش را. ملیحه وقتی برای شناسایی رفته بودند خانهی آنها اولین سوالش این بوده که چرا ابوالفضل مو و مژه و ابرو ندارد؟! در واقع به وجود بیماری خاصی در بچه شک کرده بود. مادرش توضیح داده بود:«از پارسال که بچه بهانه جشن تولد خودش را گرفته، و ما محلش نگذاشتیم، موهایش را میکند و میخورد! ملیحه قول داده بود برای او تولد خواهیم گرفت و حالا وقتش بود.»
یکشنبه موعود تاکسی گرفتم و طبق آدرس خودم را رساندم دم خانه شان برای مقدمات تولد. خانه شان نمای جالبی داشت. یک قوطی به عرض سه متر در شاید ده متر، مخروبه و ویران وسط یک محوطه باز خاکی، تنها مانده! تمام بافت قدیمی منطقه را شهرداری کوبیده بود و جابهجا اسکلت مجتمعهای بزرگ از زمین سبز شده بود، این وسط تنها همین خانه مثل یک عجوزه که تصمیم گرفته کمی مهربان باشد ابوالضل و مادر و پدرش را بغل گرفته بود. صاحب ملک که از قضا آبش با شهرداری و بسازبفروشها خیلی به یک جوب نبوده و به این خانواده مهجور سه نفره گفته بود «تا وقتی مرافعه من و شهرداری ادامه پیدا کند شما اینجا بمانید». به هر حال فقرا که نمیتوانند مستقیم از خود شهرداری خیر خاصی ببینند، مگر چنین مواردی غیرمستقیم به نفعشان تمام شود!
در چفت و بست درست و درمانی نداشت. چند بار با کلیدی که در دست داشتم کوبیدم به در، خودش باز شد. یک راهروی تاریک یک در سه متری میرسید به دو تا پله، بعد یک پاگرد و دوباره دو تا پله به پایین و آنجا ورودی آشپزخانه بود. از همان پاگرد هم پلههایی با شیب تیز، ارتفاع زیاد و عرض کم میرفت سمت دو اتاقی که بالا بودند و اصل محل زندگی. روی مجموع پلهها موکت سبز کهنهای پهن شده بود که یک زمانی به آنها چسبانده بودند. آشپزخانه یک لگن کوچک نصبشده به دیوار داشت و سه چهار تا کابینت بیدر و پیکر و به این ترتیب میشد تشخیص داد آنجا آشپزخانه است. خبری از گاز و یخچال نبود. روی زمین گوشه دیوار یک آبچکان با چند ظرف ملامین و سه تا پارچ پلاستیکی تصور آشپزخانه بودن را تکمیل و تأیید میکردند. سمت چپ و راست پلهها در طبقهی بالا دو اتاق سه در چهار بود. دو اتاق خالی سه در چهار. محتوای اتاق سمت راست، البته بیشتر بود. یک بخاری، و سه پشتی پیر که یکیشان کمر خم کرده و لب مرز لقاءالله بود.
بچههای گروه هر کار که میشد انجام داد را تمام کرده بودند. به لطف بادکنکهای آویز از سقف، و شرشرههای به دیوار، و پارچههای ساتن نصبشده، اتاق منظره شاهانهای پیدا کرده بود. البته شاهان مغول در اردوگاههای جنگی! یک میز کوچک ملایی با ملافه سفیدی که رویش پهن بود و صندلی پلاستیکی کوچکی که آن هم یک روکش ساتن داشت، محل جلوس شاهانه ابوالفضل شد. روی تمام دهدوازده کادو با یک خط نوشته شد: «ابوالفضلجان! تولدت مبارک!». کیک هم در راه بود و کسی رفته بود پی اش.
این جور وقتها هیچکس نمیپرسد هزینههای تولد را از کجا تأمین میکنید؟ هیچکس نمیپرسد کیک را چه کسی سفارش بدهد؟ خانه را چه کسی تزئین کند؟ کادو را کی بخرد؟ یک چرخهی فعال خدامحور، همه چیز را جور میکند و جلو میبرد.
خانه آنقدر سرد بود که نمیتوانستیم طاقت بیاوریم. پالتو تنمان کردیم و نشستیم کنار هم تا گرم شویم. نگاهم به کادوهای پای میز افتاد. زیاد بودند. ساناز که از همه بیشتر در جریان تولد بود گفت: ابوالفضلو که بردیم برای خرید لباس و بازارگردی، بعد از تمام شدن کار، لباسها رو ندادیم ببره و به ابوالفضل گفتیم اینها رو شب عید بهت میدیم. ابوالفضل که به خونه رسیده، به مادرش گفته: «من مطمئنم که اون لباسا رو برا یکی دیگه میبرن، منو برده بودن که اندازه بگیرن. کی به ما لباس نو میده؟!». حالا لباسها توی کاغذکادوهای رنگی پایین پای میز به بازگویی این خاطره میخندند. مطمئنم.
من وقتی میروم شناسایی، اگر در خانهای بچه باشد، اولین مسئله حادی که به ذهنم میرسد این است که بچهها را چطور سرگرم میکنند؟ مثلا مادر ابوالفضل توی این خانه که مثل دل خودش صاف است، چطور بچه را مشغول میکند؟ پرسیدم کسی اسباب بازی هم خریده؟ ساناز که ریز جزئیات مسائل را میدانست گفت: «آره، اتفاقا اسباب بازی رو خیلی تاکید کردم بخرن، بعد ماجرایی را که مادر ابو الفضل تعریف کرده بود برای ما گفت: مامانش میگفت هزار تومن پول به ابوالفضل دادم که برای خودش خوراکی بخره. یک ساعت گذشت و بچه نیومد. به چه مصیبت پیداش کردیم. رفته بود مغازه تلویزیونفروشی. پولو داده بود به صاحب مغازه تا اجازه بده کارتونهایی رو که از تلویزیونها پخش میشه نگاه کنه». ابوالفضل آنقدر عاشق تماشای تلویزیون بوده که آن انیمیشنهای نشاندهندهی کیفیت السیدی، برایش حکم بهترین اتفاق ممکن را داشته. به ارزش هزار تومان!
سوای این حرف ها، پسربچهای که یک سال است مادرش را برای گرفتن تولد کلافه کرده، و مشکلات عصبی بر سر و پلکش مو و مژه نگذاشته، و وقتی میپرسند چی دوست داری برایت بخریم، میگوید قطار، معلوم است کمبود اسباببازی و تفریح، مچالهاش کرده! آنقدر در آن سرما حرف زدیم تا بالاخره صدای کسی بلند شد: «ابوالفضل اومد».
همه وارد اتاق مشرف به خیابان شدیم. برقها خاموش و بچهها به زور، ساکت شدند. ابوالفضل و دوستش نیما (که البته فامیلشان بود) به همراه مادرش از پلهها بالا آمدند. طاقت نیاوردیم. از اتاق زدیم بیرون. ابوالفضل به بالای پلهها که رسید به ما نگاه کرد و بعد بی محابا در اتاق را باز کرد. پرید توی اتاق و بیمعطلی نشست روی صندلی شاهانه! و به ما که «تولدت مبارک» را با هیجان میخواندیم نگاه کرد. وسط دست و جیغ و هورا، ملیحه گفت: «ابوالفضل یه آرزو کن». او با لکنت خیلی طولانی، آرزویش را گفت: «ممممیخوام ددددکتر بشم». جمعیت که به احترام آرزوی پرمکث و لکنت او، خویشتنداری کرده بود، یکبار دیگر ترکید و شروع کردیم به دست و هورا و کِل کشیدن. کلاه پشمیاش را که از سرش برداشت، من به عدد موهایی که کنده شده بود، دردم آمد. او فقط یک باریکه نازک روی فرق سرش مو دارد. بقیه را همه یکسر کنده. ابوالفضل بدون در نظر گرفتن هیچ قانونی در تولد و رعایت عرف و مرام جشنهایی از این دست، روی صندلی کوچکش طاقت نیاورد و نشست کنار کادوها و شروع کرد به پاره کردن کاغذهایشان. یکی بعد از دیگری بازشان میکرد و از فرط هیجان، حتی نگاه نمیکرد توی کادوها چی هست! باز میکرد و میگذاشت زمین و میرفت سراغ بعدی. ما که در قانون خودساختهی تولد، خودمان را گم کرده بودیم و تمام برنامهریزیهای «کادو بازکنون»، «کیکقاچکنون»، «شمعفوتکنون» را که فقط به درد بیدردی خودمان میخورند، بر باد رفته میدیدیم، یکدرمیان، برای کادوهایی که بیرحمانه باز میشدند، جیغ میکشیدیم و باز گیج و مبهوت نگاه میکردیم. چه ساده بودم من که نگران یکسان بودن خط روی کاغذ کادوها شده بودم. آخرین کادو را که جدا از بقیه بود دادند دستش؛ و توضیح دادند «این مال مامانته. بهش بده و ازش به خاطر تولدی که برات گرفته تشکر کن». جمله تمام نشده بود که او کادو را پاره کرد و مفادش را بررسی کرد و یکدفعه یاد مادرش افتاد. نگران، با دست کنارمان زد و بلند فریاد کشید: «مامان! مامان!». مادرش به دو آمد بالا و ابوالفضل بیخجالت بوسیدش و بدون اینکه جمله پرتکلف ما را بگوید، کادو را به او داد و گفت: «بیا»! خیالش که راحت شد هیچ کادویی روی زمین نمانده، دوباره به جایگاهش جلوس کرد. جعبه شمع را هم برانداز کرد و به من که نزدیکتر از بقیه بودم گفت: «ههههی! چه میز قشنگی خاله! میگم میشه میشه میشه این چاقوی قشنگ برای ما باشه؟ شما لازمش ندارین؟ میشه مال ما باشه؟ ما نداریم!» من که از دقتش به این اشیای به ظاهر بیارزش، شگفتزده شده بودم، از کیسه خلیفه بخشیدم و گفتم: «چرا که نه خاله! مال شما باشه». یکی از بچهها از آشپزخانه رسید و دید چاقو را دادهایم دست ابوالفضل که کیک را ببُرّد. گفت: «بیایید اول کادوها رو باز کنیم بعد کیک ببریم». همه به حرفش خندیدیم. کسی گفت: «کجای کاری خواهر؟! همه باز شد و پسند شد!» و در همین فاصله کیک هم بریده شد و شمع هم فوت شد. فکر میکردم همه آن برنامههایی که در تولدهای ما میشد یک یا دو ساعت کشش بدهیم، تمام شد و حالا اینهمه آدم، دقیقا باید چه کاری بکنیم؟! اما انگار خدا تولدش را به سبک دیگری جلو برد.
ابوالفضل دلشوره دوستش نیما را داشت. میترسید نیما دلگیر شده باشد. سرش را به طرف او خم کرد و دقیقا چهره به چهره نیما گفت: ناراحت نشی ها! اینا برای تو هم تولد میگیرن! بعد تأیید حرفش را از ما خواست و پرسید: مگه نه؟ برای نیما هم تولد میگیرین؟ ها؟ گفتم: آره خاله. او دوباره برگشت طرف نیما و ادامه داد: دیدی! هیچ ناراحت نباش برای تو هم میگیرن. چند لحظه بعد برای اینکه در دلداری کوتاهی نکرده باشد، گفت: اسباببازیها هم با هم بازی میکنیم، هر چی باشه. بعد در حالی که از حرف خودش جا خورد، یادش آمد اصلا اسباببازیها را ندیده و کادوها را دقیق معاینه نکرده. مثل فنر از جایش پرید و رفت طرف کادوها که حالا هر تکهاش به دست بچهای افتاده بود. ابوالفضل از اسباببازیها و بچهها سان میدید.
مادر ابوالفضل بالاخره سر ذوق آمد و بعد از هیجان زیاد نطقش باز شد و برای ملیحه به آب و تاب توضیح داد: «رفتیم حرم، کنار صندوق، ابوالفضل سقای حرم میر و علمدار نیامد را خواند، راه باز شد و ما رفتیم صندوق رو زیارت کردیم». من تا این داستان را شنیدم بیمعطلی بلند گفتم: «ابوالفضل سقای حرمو بلدی بخونی؟» او داشت یکی از اسباببازیها را کالبدشکافی میکرد که بیمقدمه چسبیده به آخرین حرفی که ادا کردم، دست گذاشت روی سینه و بلند با ششدانگ صدا خواند: «سقای حرم سید و سالار نیامد، علمدار نیامد، ابالفضل نیامد» و چند بار در نهایت جدیت همان را تکرار کرد. خبری نبود از لکنت زبانی که در اول ورود گرفتارش شده بود. سلیس و روان حرف میزد و اوضاع را به دست گرفته بود.
کمکم مهمانهای دیگر که باقی اعضای گروه بزرگ جهادی بودند هم رسیدند و کادوهای بیشتر. یکی از بچهها که داشت از پلهها بالا میآمد را به محض ورود توجیه کردم:«ابوالفضل چشمش از کادو سیر شده، هر چی آوردی بده به نیما» او هم زود شستش خبردار شد و آمد نزدیک نیما که کنار من بود. با صدای بلند گفت: «تولد نیما هم هست، من این کادو رو برای نیما آوردم». نیما شخصیتی مانند «پسرخاله» داشت. به شدت ساکت و درونگرا. چند لحظهای به کادویی که در دستش فرود آمده بود نگاه کرد. گفتم: «چیه خاله؟» گفت: نمیدونم. با هم کادو را باز کردیم و او برعکس ابوالفضل کادو را جر نداد. یک ماشینکنترلی نسبتاً گرانقیمت بود. نیما چشمهایش گرد شده بود. گفتم الان است که ابوالفضل بیاید برای اعاده حقوق. ابوالفضل بلند شد و نزدیک آمد. جعبه و مخلفاتش را نگاه کرد. بعد درست به خلاف تصور من گفت: «دیدی نیما، گفتم برای تو هم تولد میگیرن. حالا خوشحال شدی؟ بخند! ببین از همون ماشینا که دوست داری آوردن!» نیما خنده ملایمی تحویل ابوالفضل داد و ابوالفضل دوباره رفت سر وقت کادوهای خودش.
لباسها قالب تنش بودند. شال و کلاه صورتی را هم که جزو کادوها بود گذاشت روی سرش؛ و حالا واقعا برازنده جایگاه پادشاهیاش شد. وقتی به جایگاهش جلوس کرد با اضطرار مشهودی گفت: «خاله میشه این پارچهها که وصل کردید رو نبرید اینجا باشن؟» بخشندهتر از من که اصلا با خودم کادو هم نبرده بودم پیدا نکرده بود! جواب دادم: «آره خاله میذاریم بمونن». مسئول تدارکات گروه که پارچهها را آورده بود چشمغرهای به من رفت، یعنی چرا از کیسه خلیفه میبخشی؟!
حواسم رفت به صدای ملیحه، پای تلفن از مخاطبش میپرسید: «تو راهن الآن؟ نزدیکن؟ باشه منتظریم!» مکالمهاش که تمام شد به اقتضای «مهمان مهمان را نمیبیند» پرسیدم: «کی قراره بیاد مگه؟» گفت: «یک گروه نوازنده و عروسکگردان». حرفمان تمام نشده بود که هشت نفر دیگر سلامسلامگویان از پلهها آمدند بالا. همان گروه نوازنده و عروسک گردان. انگار واقعا نزدیک بودند. خانه آنقدر کلنگی و فکستنی بود که خوف داشتم همه با هم به طبقه اول سقوط کنیم. دو تا اتاق بود و قریب به پنجاه نفر آدم! البته به فتوای بچهها در صورت سقوط و مرگ، روا بود ما را در قطعهی شهدا دفن کنند!
مردان نوازنده با ورودشان شروع کردند به نواختن آکاردئون و تنبک و آهنگ «تولدت مبارک» را برای ابوالفضل اجرا کردند. من بیشتر از ابوالفضل از شکوه مراسم شوکه شده بودم، جوری که بعدا وقتی فیلم مراسم را دیدم بلندترین صدایی که تولدت مبارک را میخواند از گلوی من متصاعد شده بود. نوازنده از ابوالفضل پرسید: «چیزی بلدی بخونی عمو؟» به جای او من جواب دادم: «ابوالفضل سقای حرمو بخون!» خوشحال شد که یک چیزی بلد است. مرد دستهایش را روی آکاردئون نگه داشت تا همزمان با خواندن ابوالفضل آهنگی بنوازد. ابوالفضل خیلی زود واکنش نشان داد و با صدای بلند شروع کرد به خواندن. مرد نوازنده هم متوجه شد که اصلا جای آهنگ ندارد و با تمام توان گوش کرد به صدای واضح ابوالفضل. او واقعاً صدای رسایی دارد.
بعد گروه نمایش عروسکی با دو موش سرشان را از پشت پرده گلگلی زوار در رفتهای که به زور در خانه آنها پیدا کردیم، در آوردند. ابوالفضل را جلوتر بردند که در خیل بچهها بتواند نمایش را ببیند. دو موش در مورد «وقتی عصبانی میشویم چه کاری بکنیم؟» حرف زدند. من هنوز متوجه ربط موضوع به تولد نشده بودم. بعد خانم مجری پیشنهاد کرد: «مثلا دسته عینکمو بشکنم خوبه ابوالفضل؟» فهمیدم دارند در مورد مشکل عصبی ابوالفضل نمایش اجرا میکنند و بعد نهایتاً نمایش به آنجا رسید که «خوب نیست آدم وقتی عصبانی میشود موها و مژههایش را بکند»؛ و از ابوالفضل قول گرفتند که دیگر این کار را نکند تا برایش یک ماشین آهنی بخرند. بعد از نمایش هم آقایان نوازنده دوباره شروع کردند به نواختن آهنگ.
تولد که تمام شده بود و من بند کفشهایم را روی پلهها میبستم پدر ابوالفضل تازه آمد. من که رفتم بعداً در گروه پیامی دیدم از کسی که تا آخرین لحظهها در خانهشان مانده بود. او نوشته بود: «ابوالفضل دیشب پدرش را که دید، داد زد: بابا! بابا! تو نبودی! معجزه اتفاق افتاد! امشب معجزه بود!» آن شب من آیه «خدا قلبهای شما را به هم نزدیک ساخت» را در یک تفسیر عملی دیدم و دلم میخواهد عکسهای تولد ابوالفضل را چاپ کنم و به عنوان قشنگترین تولدی که دیده بودم، لای آلبوم خودمان جا بدهم. شادی او به همه رگهای زندگی ما حیات میدهد!